فرشته ای به اسم " فاطمه" سر راهم قرار گرفته تا سیاهی نگاه های فرزانه رو خنثی کنه.
-اسمت همین بود دیگه؟ ببین تو استایلشو داری ، استعدادشو داری ، هر بازی ای که پیش روت بود برای تمرین بهم خبر بده تا راهنماییت کنم ، من ی گوشه وایمیسم و میگم چیکار کن ، باشه؟ میخوام پیشرفت کنی ، این روزا حیفه ، استعدادشو داری.
لبخند نزدم.یاد حرف برکاتی افتادم ، طلای شیمی ، می گفت کسی که تشویقم کرد باعث شد تا چند ماه بیخیال بشم و کسی که گفت هیچی نمیشی وحشیم کرد برا جهانی.
-باشه؟
دست اول خوب بود ، راند دومش خیلی بهتر از راند اول ، اما دست دوم واقعا سخت گذشت.طرف قدش بلند تر بود و راه به راه ضربه سر می گرفت ، طوری که منجر به کبودی تو عکس شد ، چند تایی ازش سر گرفتم ، اما نفس نداشتم برای ادامه.
-گارد سرتو بگیر!
خسته شد انقدر سر گرفت ، تشویقای رفیقاش رو اعصابم بود.تیکه پاره برگشتم خونه.
خدا بخواد مام درست شیم.
این => https://amadam.blogix.ir/post/90/In-the-end پستی که پارسال گذاشتم ، امروز اتفاقی که سال قبل فکر می کردم باعث خوشحالیم میشه فقط ی لبخند تمسخر آمیز رو لبام اورد.
سال قبل واقعا خودمو اینجا میدیدم ، درگیرِ گرافیک.حالا خودم هدف تیک خورده رو انداختم تو سطل زباله و بی تفاوت ازش رد شدم.چه روزایی بود! بعد از ۴۰۱ که مقام نیاوردم و دیپلم افتخار نصیبم شد ، سال بعد حتی تو ازمون ورودی المپیاد هم قبول نشدم.
ترسیدم از اینکه این بلا سر شیمی هم بیاد.من آدم تلاشِ پیوسته نبودم. "میدونم تو ام مث من شدی، دیگه مخت نی جواب".
این مغز واقعا ظرفیتش رو از دست داده.سبحان می گفت المپیاد مغز میخواد،هر سال بیشتر تحلیل میرم.
کلاس ۴ ساعته ی آلی ،( شکل فضایی مولکولی) رو تا ی جایی پیش بردم ، و الان دارن مجبورم میکنن برم بیرون.
و حدس بزنید چی بدتر از کابوساییه که شبا میبینم؟
خرید رفتن با ۵ تا زنِ الاف که تو هر مغازه ۴۵ دقیقه میمونن.
عکسم و دیدن تو گروه مدرسه گذاشتن قاطی قبولیای تیزهوشان ، احمقانه ترین لحظه زندگیم بود.
روزی که بخوام به معلم ادبیات سر بزنم (تنها کسی که تو نوشتن تشویقم کرد) میرم دفتر مدیر ، (به نثر مودبانه.) شروع میکنم به مسخره کردنش و میگم احمق ، به اون بنری که زدی سر در مدرسه افتخار میکنی؟ این مدرسه نه تنها تو قبولی تک تک اون ادما تاثیری نداشت ، مانع هم بود ، جو مدرسه مخرب هم بود ، مدیریت و چیزایی که شما بهش اهمیت میدادید کاملا دور از فضای درس هم بود ، بعد تو سرتو بالا میگیری و جلوی بچه های بدبخت سال جدید میگی مدرسه م قبولی تیزهوشان داشته؟ کاش میتونستم بهشون بگم قبل اینکه سال شروع بشه پرونده هاشونو بگیرن و فرار کنن ، فقط از این جهنم خودشونو بکشن بیرون.
واسه درس خوندن میخواستیم معافیت بگیریم اونم نه برای غیبت ، درس خوندن تو اتاق پرورشی ، چه تهمتایی که بهمون زدین ، سختگیریای احمقانه ای که داشتین ، مراسمایی که واسه پاچه خواری بازرس ها برگزار میشد و کلاس ها عقب می افتاد ، دور هم میشستین چای میخوردین کل کلاسای اون روز تعطیل میشد به بهانه جلسه ، و گور باباش ، حتی اگه جلسه ای هم در کار بود چرا تغییری نبود؟
اگه دانش آموز خودش پیگیر بود که هیچ ، شما کی امکاناتی در اختیارمون گذاشتین؟ که برم به مدیریت بگم واسه المپیاد گرافیک غیبتمو موجه کنه ، سرشو بگیره بالا به به و چهچه این شاگرد مدرسه ماست رفته کشوری! طرف خودش تو باشگاه سگ دو زده ، بنرشو بزنی تو سالن بگی این دانش اموز ماست زیر نظر تمرینای فلان معلم ورزش بوده!
شما چه غلطی کردین برامون؟که وقتی خبر قبولیمو بهت بدم منو بچه خودت بدونی و قربون صدقه بری ، ولی اون زمان که جلوی دفتر نگهم میداشتی مث ی سادیسمی مجبورم می کردی عذرخواهی کنم ، بابت کاری که نکرده بودم!
چند تا استعداد تو مدرسه بود که شما کور بودید و ندیدید؟ فقط بلد بودید به چهارتا بسیجیِ مفت خور تر از خودتون پول بدید بیاد سخنرانی کنه ، چرت و پرت بگه ، کلاسا رو تعطیل کنید.
بچه های ما هم که احمق تر از شما بابت تعطیلی خوشحال میشدن ، نمیدونستن درسی که اون روز معلم میخواست بده میوفتاد برای هفته بعد و چون مبحث سنگین بود هیچکس نمیفهمید!
همه اینها به کنار ، بماند که واسه ۲ تا ماژیک لنگ بودیم ، برگه امتحانی نداشتیم امتحانا کنسل میشد ، تو کل مدرسه ی پرژکتور داشتیم اونم خراب بود، کل بودجه مدرسه میرفت پای کارای پرورشی ، به هیچکدوم کار ندارم ، فقط میخوام ازتون بپرسم ، شمایی که مارو دانش اموز ممتاز می دونستی ، دقیقا چه غلطی برای پیشرفتمون کردی؟
به جرعت میتونم بگم اگه قرار باشه تو اخرین لحظات زندگیم اسم ی زن رو بگم که تا سر حد مرگ میتونست دیوونم کنه ، قطعا اون زن فرزانه ست.
و ای کاش این دیوونگی شبیه چیزی بود که مجنون حس میکرد ، یا رومئو خودش رو بخاطرش به کشتن داد ، اما حتی ذره ای نمیشه به اون ها نسبتش داد.چیزی که فرزانه باعث میشه تو وجود من رشد کنه نفرته ، مثل قهوه ای که مردم صبح زود میخورن تا بتونن بقیه روز رو دووم بیارن.اما نه.تلخ هست ، اما قهوه قابل تحمل و گاها دلچسبه.این زن ، این ساحره ، این لکاته ، انگار دست هاشو روی گردنم فشار میده ، با چشم های از حدقه بیرون زده ش صورتمو به آتیش میکشه ، با صدای بم و خش دارش گوش هامو به خونریزی وادار میکنه.
امروز زد روی شونه م ، محکم،دو بار.و من لبخند زدم ، اما هیچوقت مثل امروز در مقابل ی مونث انقدر احساس ضعف نکرده بودم.
فرزانه برای من چیزی بیشتر از انگیزه برای تلاش بیشتر یا درست انجام دادن کار هاست.ی سد محکمه مقابلم ، که تا وقتی ازش قدرتمند تر نشم امکان نداره پیشرفت کنم.
موقع برگشت از سالن تو همین فکر ها بودم که ی جرقه ی عجیب تو ذهنم شروع کرد به تق تق صدا دادن.بعد منفجر شد. من موندم و فکرای جدید "واقعا دلت برای کلاس های شیزیک و آلی بدیعی تنگ نشده؟ نمیخوای از مصطفی لینک کلاس معدنی و بگیری؟ نمیخوای برای پروژه های افترافکت و ایلوستریتور بیشتر تلاش کنی که زودتر پول منتور میرقادری و بدی؟"
و بعد از یک هفته ، دقیقا بعد از اینکه از کلاس زنده دل اخراج شدم ، اشتیاق زیادی برای شروع دوباره شیمی سراغم اومد.علوم زمین هم خوبه.خوش میگذره وقتی میخونمش ، اما مثل شیمی برام مسیر نمیسازه ، کاری نمیکنه نصفه شب از جا بلند شم تا مباحث بعدی و تموم کنم.انگار عصبانیتی که فرزانه بهم داده بود کاری کرد ی چیزی تو مغزم تغییر کنه : گور بابای استادایی که فکر میکنن سطحت پایینه.
هیچکس بابت اینکه کاراش و درست انجام داده و مبارزه رو برده از خودش عصبانی نیست.تا به اون نقطه نرسم ول کنش نیستم،فرزانه.
"من واقعا نمیشناسم.معرفی؟"
نمیدونم کی دوباره قراره جرعت تمام روز توی باشگاه گذروندن و پیدا کنم.اما مشخصا امروز وقتش نبود.
سعی کردم تا call me by your name ببینم.نشد.فرهاد خوند : سپید پوشیده بودم با موی سیاه ، اکنون سیاه جامه ام با موی سپید.
می اندیشم که شاید خواب بوده ام ، تمام اون روز ها.
زندگی من به وبلاگ گره خورد.چیزی بیشتر از "من واقعا نمیشناسم.معرفی؟"
رو در رو دریا مرا میخواند.
سعی کردم کتاب بخونم.مرگ به سبک پوآرو.
لواشکم رو از کف دست لیس میزدم و میخوندم.
عادتِ بچگی.
گفتم که تو بچگی هیچوقت با بچه های سازمان فوتبال بازی نکردم؟
دوچرخه سواری بود ، اما توپ نه.
سفید پوشیده بودم با موی سیاه،فکر کردم که شاید لواشک ها اون زمان خوشمزه تر بودن ، یا شاید چون با دست های خاکی لواشک به کف دست هامون می چسبوندیم و میخندیدیم و تظاهر می کردیم ، بهتر بود ، خوشمزه تر ، تابستونی تر.
می اندیشم که شاید خواب دیده ام.
چشم های محسنی کبیر شبیه پدربزرگ بود.خیلی وقت بود ، که اینطور نمی نوشتم.
این نوشتن ها برای آیدین بود،
من کی ام؟
خبری نیست.
وبلاگ ها من رو هدایت کردن.نوشتم،اتفاق افتاد،نوشتم ، شد،هر انچه که نباید می شد و باید میشد.
تابستونه،با شلوارک ساحلی نشستم و "وجود" می خونم.
پروانه ها به پیله ی خود خو نمی کنند.
سیجل هم گفت " برو جلو نزار این حس شه عادت"
سال ها جنگیدم،با خودم،شیمی،فاضل نظری،فرهاد.
ی حسی میگه اگر این کاکتوسی که تا سریا کج رفته رو سر به نیست کنم درست میشه.
اما جوابم رو بده ، واقعا؟
"من واقعا نمیشناسم.معرفی؟"
-مگه فکر میکنی کسی که قوانین فیزیک و نوشته ادم فضایی بوده؟ اون تونسته قانون و وضع کنه ، تو فقط باید از روش بخونی!
-مگه فکر کردی چقدر سخته؟
-مگه فکر کردی همینا از کجا شروع کردن؟هر صبح که پا میشی بدویی باید تو ذهنت داشته باشی قراره به کجا برسی!
نمیدونم این آدما چی فرضم می کنن.اکثر مواقع شبیه ی معلول قطع نخاع ی گوشه افتادم و به گل های فرش نگاه می کنم.بعد با وجود دیدن این وضعیت ، میگن باهوشی و تواناییشو داری.
خب اگر باهوش بودم ی کاری واسه زندگیم می کردم و خودمو از هر روز دیدن آدم های سال قبل نجات میدادم.اگر باهوش بودم هر بار با کله نمیرفتم تو دردسر و بعد هیچ درسی هم ازش نگیرم.اگر باهوش بودم تلاش هام ی نتیجه ای میداد.دیگه نه عصبی میشم و نه میلرزم ، نه مثل اون داد میزنم : انتظار دارید قبول نشم؟
فقط نشستم ، خیره به سقف ، مشغول نفس کشیدن.دیگه حتی انگیزه های یهویی وادارم نمیکنن ۵ پاشم برم بدو ام ، بعد درس بخونم ، بعد طرح بزنم و آپلود کنم تو شاتراستوک و امیدوار باشم ۰ به ۱۰۰ برسه.میخوام ی چند روز کاری نکنم.فقط،چند روز.
حتی حوصله ندارم بگم چیشد..شایع میگفت ی جا یهو برمیخوره بهت ، من از اون مرحله گذشتم ، دیگه کسی سگشم حسابم کنه بهم برنمیخوره.
در این حد وضع بده.
به کله کچل اندروتیت بک گراندم میخندم ، داره داد میزنه " that's the different between a man & a fucking child"
مرد!
وبلاگ واسم خسته کننده شده ، یجا میخوام که موقع ثبت نام جمله ی مسخره ی "جنسیت خود را وارد کنید" و تحویلم نده.
خسته ام.واسه تمرینِ فردا واقعا خسته ام.
چند ساعت پیش خبر ناگواری بهم رسید.عده ای از بچه های مدرسه ی قبلی(دوران متوسطه اول) ، البته عده شامل بخش کوچیکی میشه ، بهتره بگم گله ای از بچه های مدرسه قبلی توی دبیرستان فعلیم هم حضور دارن.علاوه بر اون مدیر مدرسه و معاونش هم از کادر مدرسه قبلی هستن که انتقالی گرفتن.
بابت مدیر خوشحالم چون لااقل من رو میشناخت و یک بار که درباره المپیاد گرافیک ازش اجازه غیبت گرفته بودم(امتحان ترم اول زبان داشتیم و من باید میرفتم داشنگاه تهران برای ازمون.ککش هم نگزید و اجازه داد.) و احتمالا اگر بحث المپیاد علمی رو هم مطرح کنم با واکنش تدافعی مواجه نمیشم.
اما درباره ی بچه ها ، مطمئن نیستم.خیلی هاشون رو از دبستان میشناسم ، خیلی ها هم با وضوح بسیار از وقایع سال نهم(حواشی در حد مرگ!) من رو میشناسن.برای همین یکم مضطربم که تصویر ذهنی درستی ازم ندارن ، و بزرگ ترین کابوسم تکرار شدن سال نهمه.
-برم هنرستان سمپاد سنگین تره از اینکه باز با این بچه های مزخرف تو ی مدرسه باشم!
به هر حال ، تابستون داره میگذره ، و اونقدری که نسیم و هیدن تو آهنگ تابستون کوتاهه تاکید دارن کوتاه نبوده.از ۱۶ ام به بعد باز برمیگردم فنی حرفه ای بابت طراحی لوگو و عکاسی پیشرفته،باشد که رستگار شویم.متاسفانه دوره های بین المللی سازمان تمومش د و دیگه خبری از کاراموزای مختلف و جوجه هایی که غذاخوری میداد(بی سابقه بود) خبری نیست.امیدوارم تابستون ۴۰۴ تو دوره ۴۰ بتونم چنین جوی و تجربه کنم.
دیشب داشتیم حرف میزدیم و بابا نکته جالبی گفت :
-عملکرد خوبت واسه انسانیه ، علایقت تجربی ، هوشت گرافیک ، تواناییت ورزش!
واقعا؟ یاد بابای مبینا افتادم که گفته بود مبینا تک بعدی نیست. ولی توانایی فعلیم فقط خوابیدن و هیچکاری نکردنه!