خاطرات ی المپیادی

خاطرات ی المپیادی

گزارش کار و اتفاقای دوران المپیاد و میزارم
خاطرات ی المپیادی

خاطرات ی المپیادی

گزارش کار و اتفاقای دوران المپیاد و میزارم

ی لحظه م بخوای خوش باشی قاچاقه

به جرعت میتونم بگم اگه قرار باشه تو اخرین لحظات زندگیم اسم ی زن رو بگم که تا سر حد مرگ میتونست دیوونم کنه ، قطعا اون زن فرزانه ست.

و ای کاش این دیوونگی شبیه چیزی بود که مجنون حس میکرد ، یا رومئو خودش رو بخاطرش به کشتن داد ، اما حتی ذره ای نمیشه به اون ها نسبتش داد.چیزی که فرزانه باعث میشه تو وجود من رشد کنه نفرته ، مثل قهوه ای که مردم صبح زود میخورن تا بتونن بقیه روز رو دووم بیارن.اما نه.تلخ هست ، اما قهوه قابل تحمل و گاها دلچسبه.این زن ، این ساحره ، این لکاته ، انگار دست هاشو روی گردنم فشار میده ، با چشم های از حدقه بیرون زده ش صورتمو به آتیش میکشه ، با صدای بم و خش دارش گوش هامو به خونریزی وادار میکنه.

امروز زد روی شونه م ، محکم،دو بار.و من لبخند زدم ، اما هیچوقت مثل امروز در مقابل ی مونث انقدر احساس ضعف نکرده بودم.

فرزانه برای من چیزی بیشتر از انگیزه برای تلاش بیشتر یا درست انجام دادن کار هاست.ی سد محکمه مقابلم ، که تا وقتی ازش قدرتمند تر نشم امکان نداره پیشرفت کنم.

موقع برگشت از سالن تو همین فکر ها بودم که ی جرقه ی عجیب تو ذهنم شروع کرد به تق تق صدا دادن.بعد منفجر شد. من موندم و فکرای جدید "واقعا دلت برای کلاس های شیزیک و آلی بدیعی تنگ نشده؟ نمیخوای از مصطفی لینک کلاس معدنی و بگیری؟ نمیخوای برای پروژه های افترافکت و ایلوستریتور بیشتر تلاش کنی که زودتر پول منتور میرقادری و بدی؟"

و بعد از یک هفته ، دقیقا بعد از اینکه از کلاس زنده دل اخراج شدم ، اشتیاق زیادی برای شروع دوباره شیمی سراغم اومد.علوم زمین هم خوبه.خوش میگذره وقتی میخونمش ، اما مثل شیمی برام مسیر نمیسازه ، کاری نمیکنه نصفه شب از جا بلند شم تا مباحث بعدی و تموم کنم.انگار عصبانیتی که فرزانه بهم داده بود کاری کرد ی چیزی تو مغزم تغییر کنه : گور بابای استادایی که فکر میکنن سطحت پایینه.

هیچکس بابت اینکه کاراش و درست انجام داده و مبارزه رو برده از خودش عصبانی نیست.تا به اون نقطه نرسم ول کنش نیستم،فرزانه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد