خاطرات ی المپیادی

خاطرات ی المپیادی

گزارش کار و اتفاقای دوران المپیاد و میزارم
خاطرات ی المپیادی

خاطرات ی المپیادی

گزارش کار و اتفاقای دوران المپیاد و میزارم

سمپادی بودن یا نبودن ، مسئله این است!

برای شروع ، باید بگم سمپادی نبودن برای کسی که سمپاد قبول میشه مترادف مغز خر خوردنه.چون در حال حاضر ازمون های ورودی به قدری سخت هستن که تلاش زیادی می طلبن و کسی که تلاش کرده باشه قطعا بالا خونه شو داده اجاره اگه نخواد تیزهوشان تحصیل کنه.

اما بریم سراغ داستان من.

چند روز پیش نتایج اومد و من تیزهوشان قبول شدم.مدارسی که کنار اسمشون ، مثلا حلی۳ ،هاشمی نژاد۳،سلطانی۳ ، کلا ۳ دارن ، تاپ ترین مدارس اون شهر محسوب میشن و قبولی توشون قطعا سخت تر خواهد بود.وقتی نتایج اومد من هم ی ۳ کنار اسم مدرسه دیدم.اما بحث اصلی رشته ی مورد نظرم بود.تجربی نبود.راستش به عنوان کسی که تو سال نهم کمترین تلاشی برای قبولی (تجربی) نکرد اونقدر ها هم جا نخوردم.اگر ذره ای درباره ی این مدارس کنجکاو بوده باشید ، میدونید که فارغ از تحصیل توی هر رشته ای ، چه مزایا و امکاناتی رو در اختیار دانش اموز قرار میدن.از کلاس های المپیاد و آزمایشگاه های خفنشون تا مسابقات بین مدرسه و بهترین معلم ها ، سالن ورزشی ، سالن مطالعه و... که به شخصه اگر ابتدای سال نهمم بهم میگفتن قراره تو مدرسه زمین فوتبال داشته باشیم ، مثل اسب درس میخوندم که رشته مورد نظرم و قبول بشم و برم!

اما امان از بخش احساسی مغز ، که تابلوی بزرگی دستش گرفته بود و داد میزد : فقط تجربی!

و حدس بزنید چی شد.با وجود کارنامه ای که از سازمان سمپاد گرفتم و کلمه قبول جلوی تاپ ترین مدرسه شهرم ، دست مادرم رو گرفتم و رفتم ی مدرسه ی دولتی و کاملا معمولی نزدیک خونه مون و تجربی ثبت نام کردم.مدیر مدرسه قبلیمون با شنیدن خبر قبولیم خوشحال شد و ازم ی عکس ۳ در ۴ هم خواست که ی بنری چیزی رو دیوار مدرسه بزنه و رزومه خودشو پر کنه که اره ، مدرسه مون تیزهوشان قبولی داد! غافل از اینکه بنده ثبت نام سمپاد رو بیخیال شدم و رفتم مدرسه دولتی :)

در حال حاضر حس میکنم قراره در آینده کمی ، فقط کمی بابت اینکه ۳ سال از عمرم و توی بهترین مدرسه ایران درس نخوندم پشیمون باشم.

اما خب.هیچ پشیمونی بد تر از این نیست که وسط سال تحصیلی با درس هایی مواجه بشم که کوچک ترین علاقه ای بهشون ندارم و توی ذهنم رویای فیزیک و شیمی خوندن و پرورش بدم!

در واقع میتونم تیتر اول پست رو اصلاح کنم و بگم ، سمپادی نبودن برای کسی که سمپاد قبول میشه مترادف مغز خر خوردنه ، اما در صورتی که تو رشته مورد علاقه ش قبول شده باشه.

از امروز.

سمومی که امروز به خورد مغزم دادم ، و سال های متوالیه که کارم همینه.سخته حتی بابات بهت تیکه بندازه.

امروز آخرین جلسه ی دوره ی عکاسی بود. استاد بعد از اینکه حسابی از خودش تعریف کرد و با گفتن اینکه ۹۹ درصد عکاسان در سطح خاور میانه تکنیک هایی که ما طی دوره یاد گرفتیم رو بلد نیستن حسابی شیرمون کرد.

جلسه ی اول که اوایل تیر بود ۱۲ نفر بودیم و این اخریا ۴ نفر. استاد ضمن این واقعه تاکید کرد "شماهایی که تا تهش اومدید عکاس میشید ، نه اونی که وسط کار بخاطر سختیش جا زد".

خلاصه که برید کنار ، خفن ترین عکاس ایران با شما صحبت میکنه و ۹۹ درصد عکاسا تکنیکایی که بلده رو بلد نیستن!

-چه فایده وقتی قراره همه رو یادت بره؟

-به همه چی ام که علاقه داری.

من دیشب ۲ ساعت تمام وقتم کنار نفرت انگیز ترین ادم هایی که تا به حال ملاقات کردم سپری شد.این که چیزی نیست.

چیزی که باید یاد بگیری نقشه راه نیست.تو الان مسیر و حفظی.۵۰۰ بار چک کردی از کدوم کوچه باید بری و به کجا برسی.شبیه راننده ای هستی که هم مسیر و بلده ، هم باکش تا ته پره ، اما جرعت استارت زدن و نداره.

تصمیمم بابت المپیاد علوم زمین قطعیه. هدفم تجربه جو المپیادیه و لزومی نداره خودمو قبل از اموزش دیدن با شیمی عذاب بدم.تا وقتی برای دوره میرقادری پول دستم بیاد زمین میخونم.ی مرحله ۱ که ازمون برمیاد دیگه؟ فردا میرم کتابخونه و مرددم که سیلبربرگ و شیمی عمومی هارو پس بدم یا نه.بهشون نیاز دارم اما نه فعلا.نمیدونم راهم چقدر درسته چقدر غلط.

همینکه دارم سعی میکنم خودمو از کالبد این انسان مزخرف بیرون بکشم ، ی جور ابرقهرمان بازیه.

اها

تصویب شد: امسال علوم زمین شرکت میکنیم سال دیگه شیمی.

علف خرس

یعنی خدا هیچ بنی بشری و به اندازه حالای من محتاج پول نکنه :)) کل کتابایی که میخوام بخرم و کلاسای المپیاد نزدیک ۱۰ تومن واسم درمیاد که حتی ی درصدم نمیتونم رو خانواده واسش حساب کنم.تا آذر ۲ ، ۳ تومن دستم میاد که خب آذر مرحله یک برگزار میشه =) 

واقعا قصد داشتم برم ی جایی کارگری کنم یا ایده داشتم درباره ی بهتر کردن کسب و کار مغازه ی یکی از اشنا ها و درصد گرفتن ، اما خود این کارا زمان زیادی از روزم و میگیره و خب کی بشینم درس مدرسه و المپیاد و باهم هندل کنم،تایم باشگاه هم هست.(اگه در نظر نگیریم که اجازه کار و بهم نمیدن و تمرینای باشگاه هم هر روز داره سنگین تر میشه و باید دو سانس وایسم.)

خلاصه که،جناب انصاری فرد رایت میگفت موفقیت هزینه داره و بنده عملا  زیر هزینه هاش زاییدم.

شاید اگه یکم واسه طراحی لوگو وقت بزارم وضعم بهتر بشه ، ولی واقعا دارم می گسترم تو این تابستون با این حجم کلاسا و مطالبی که هنوز نخوندم.

تازه از بورسیه سیک سک اخراج شدم وگرنه کلا می گسستم:)

به تغییر رشته المپیاد هم فکر میکنم ، که علوم زمین بخونم. بیشترین تطابق با شرایطم رو داره ، نیازی به مطالعه با ساعت های نجومی نیست ، رقابتش به شدت کمتره، ولی هیچ سهمیه ای هیچ جا نداره و این یکم نا امیدم میکنه.

خلاصه که درگیرم و امید است خداوند ما را برهاند.

*وی همونیه که میگفت به خدا اعتقاد نداره-

شمس

فردا باز ۶ میزنم بیرون ، هر چقدر بیشتر ورزش نمیکنم بیشتر خسته میشم.

با بچه های گپ المپیاد حرف زدم،گفتن عادیه گیر کردن رو ی مبحث یا حتی ی سوال.سختمه.خیلی فکر کردم ، خیلی با خودم حرف زدم سر این قضیه که المپیاد و ول کنم یا نه.

سختمه ، عادت میکنم.

فردا کلاس آلیه ، بعدم شیمی هادیان فرد و عربی با ترابی.

باید ی نگاهی به تکالیف معدنی ام بندازم.

راستی فردا قرار دارم با یکی از بچه ها..یادم نبود..عمیقا نمیخوام ببینمش.


اگر تو هم از المپیاد نا امیدی..

شبیه ۵۷ کیلو لجن روی تختم پخش و پلا ام.باکتری هایی روی سراسر بدنم راه میروند و وجودم را تجزیه می کنند.انقدر آرام و بی صدا که قصد ندارم کاری به کارشان داشته باشم.دنبال سکوت می گردم ، در این خانه حتی اگر هیچکس هم نباشد ، باز شیر آب یاد آوری می کند که وجود دارد ، یا صدایی از در تق و لق کابینت می شنوی، ولی دیگر فکر موجودات فراطبیعی هم تنت را نمی لرزاند.سکوت که پیدا نمیشود و عجیب نیست ، اما حتی اگر دنبال چند دقیقه آرامش هم بگردم ، باید تاوان سنگینی بپردازم.خانه حتی انباری بزرگی هم ندارد ، که پناه ببرم به سوسک های ریز و درشت و کمی درس بخوانم و به شرایط سختم افتخار کنم.نه.همیشه بین پر قو بزرگ شده ام.سختی ای هم اگر بوده خودم مقصر بوده ام.

المپیاد شیمی برای چند روزی زنده نگهم داشته بود.آزمون آلی را که AZ, فرستاد ، بیشتر از قبل درهم شکستم.ذره ای نمیفهمیدم از ماهیت این هیدروکربن های لاکردار.دیشب فکر کردم : شیمی راه من نیست.اما قضیه حتی به اینجا هم ختم نمی شود.

مسیری ندارم چون انقدر با ظرافت به خواسته هایم رسیدگی شده که تحمل سختی  را ندارم.دکتر برکاتی جایی گفته بود "تا وقتی از شدت درد و بی‌خوابی حس نکنین استخوان‌‌هاتون داره خورد میشه حتی به موفقیت هم نزدیک نیستین

تا وقتی از شدت خستگی گریه‌تون در نیاد خندیدن روزای پیروزی رو فقط تو خواب خواهید دید."

و من بعد از چندین شکست پیاپی ، برای شروع دوباره ی یک سبک زندگی سختگیرانه بیش از اندازه ای که بتوان تصور کرد خسته ام.مدتی ۵ صبحی بودم،تمرین،درس،گرافیک،کتاب میخواندم به قطر کله ی انسان ، چی شد؟ آخرش به کجا رسیدم؟ 

به تخت زوار در رفته ام ، و حالا ۵۷ کیلو لجن می نویسد.

نا امیدم و یک حسی درونم فریاد میزند که حتی نمیخواهد از جا بلند شود ، چه برسد به اینکه آزمون آلی را حل کند ، یا ۳ اعت در باشگاه سگ دو بزند ، یا بخواهد نگاهی به تکالیف استاد جعفری بی اندازد.

تک تک سلول هایم دارد از هم جدا می شود ، شیمی تجزیه ام ضعیف است اما این باکتری ها خوب کار خودشان را می کنند.بالعکس من ، که هیچ کاری را عالی انجام نمیدهم ، شیمی آلی که دیگر به جای خود.

"بشین فکراتو کن ، جیباتو پر میخوای یا چشماتو پر؟"

دانیال می نوازد ، به اینجایش هم فکر کرده ام.تصویری از یک آدمِ کچل دارم که دیوانه شده و در خیابان ها پرسه میزند.منم؟چهره اش که شبیه من است.آخرش می شوم او.ترس ندارد.همین حالا هم دیوانه ام ، فقط برای رفتن به خیابان خسته ام و موهایم رشد سریعی در پیش گرفته اند.

اینطور نمی شود.دیوید گاگینز در سرم فریاد می کشد ، تو که جربزه ی بلند شدن از تختت را نداری چطور دم از طلای شیمی میزدی؟بلند شو.دخترک گفته بود مسیر المپیاد پر از این نا امیدی هاست.گفته بود برای دوام آوردن در این سیرک وحشیانه باید جنگنجوی واقعی باشی.حالا که قدم هایت را محکم کرده ای ، راهی برای برگشت نیست.

بلند شو ، آلی را تا هر جا که شد حل کن ، این طویله را مرتب کن ، دستی به موهای جنگلی ات بکش ، تو که تحمل ذره ای تندی از سوی Az را نداری چطور امید داری به طلا؟

بلند شو ، بلند شو..

من و این قلب.

درد دارم ،نمیتونم از جام تکون بخورم.

 فردا هم ۵ میرم باشگاه تا ۸ جبرانی پنجشنبه که بخاطر مسابقات تعطیل بود..هنوز مطمئن نیستم دردی که دوباره افتاده به جونم بخاطر فشردگی تمریناست یا اضطرابی که تو این چند روز تحمل کردم.

هنوز شروع نکرده دارم شک میکنم به مسیرم ، از طرفی همین بعد از ظهر داشتم میگفتم من آدمِ کنکور نیستم،ولی حرفای Az هر بار بیشتر بهم میفهمونه آدم المپیاد هم ، قطعا نیستم..

تصوراتم از شیمی چیز دیگه ای بود ، تصوراتم از تمرینای موسوی همچیز دیگه ای بود ، و عملا شدم مثل کسی که بخاطر بلندی درختا نمیتونه جنگل و ببینه.

آرین که رفت رو سکو بغض تو گلوی منم بود ، اون بخاطر رسیدنش من بخاطر تمام نرسیدنام.

سختمه،قلبم سخت میتپه ، با درد و کلی منت میتپه.


!

راستی صبح رفتم بیرون تمرین کردم.دوش آب سرد گرفتم و بعد شیمی خوندم.خیلی عقبم، زنده دل(Az) خودمون ، داشت ی فرمول برا *z میگفت و من باید میرفتم واسه یادگرفتن نوشتن ارایش الکترونی طبق قاعده افبا.