شبیه ۵۷ کیلو لجن روی تختم پخش و پلا ام.باکتری هایی روی سراسر بدنم راه میروند و وجودم را تجزیه می کنند.انقدر آرام و بی صدا که قصد ندارم کاری به کارشان داشته باشم.دنبال سکوت می گردم ، در این خانه حتی اگر هیچکس هم نباشد ، باز شیر آب یاد آوری می کند که وجود دارد ، یا صدایی از در تق و لق کابینت می شنوی، ولی دیگر فکر موجودات فراطبیعی هم تنت را نمی لرزاند.سکوت که پیدا نمیشود و عجیب نیست ، اما حتی اگر دنبال چند دقیقه آرامش هم بگردم ، باید تاوان سنگینی بپردازم.خانه حتی انباری بزرگی هم ندارد ، که پناه ببرم به سوسک های ریز و درشت و کمی درس بخوانم و به شرایط سختم افتخار کنم.نه.همیشه بین پر قو بزرگ شده ام.سختی ای هم اگر بوده خودم مقصر بوده ام.
المپیاد شیمی برای چند روزی زنده نگهم داشته بود.آزمون آلی را که AZ, فرستاد ، بیشتر از قبل درهم شکستم.ذره ای نمیفهمیدم از ماهیت این هیدروکربن های لاکردار.دیشب فکر کردم : شیمی راه من نیست.اما قضیه حتی به اینجا هم ختم نمی شود.
مسیری ندارم چون انقدر با ظرافت به خواسته هایم رسیدگی شده که تحمل سختی را ندارم.دکتر برکاتی جایی گفته بود "تا وقتی از شدت درد و بیخوابی حس نکنین استخوانهاتون داره خورد میشه حتی به موفقیت هم نزدیک نیستین
تا وقتی از شدت خستگی گریهتون در نیاد خندیدن روزای پیروزی رو فقط تو خواب خواهید دید."
و من بعد از چندین شکست پیاپی ، برای شروع دوباره ی یک سبک زندگی سختگیرانه بیش از اندازه ای که بتوان تصور کرد خسته ام.مدتی ۵ صبحی بودم،تمرین،درس،گرافیک،کتاب میخواندم به قطر کله ی انسان ، چی شد؟ آخرش به کجا رسیدم؟
به تخت زوار در رفته ام ، و حالا ۵۷ کیلو لجن می نویسد.
نا امیدم و یک حسی درونم فریاد میزند که حتی نمیخواهد از جا بلند شود ، چه برسد به اینکه آزمون آلی را حل کند ، یا ۳ اعت در باشگاه سگ دو بزند ، یا بخواهد نگاهی به تکالیف استاد جعفری بی اندازد.
تک تک سلول هایم دارد از هم جدا می شود ، شیمی تجزیه ام ضعیف است اما این باکتری ها خوب کار خودشان را می کنند.بالعکس من ، که هیچ کاری را عالی انجام نمیدهم ، شیمی آلی که دیگر به جای خود.
"بشین فکراتو کن ، جیباتو پر میخوای یا چشماتو پر؟"
دانیال می نوازد ، به اینجایش هم فکر کرده ام.تصویری از یک آدمِ کچل دارم که دیوانه شده و در خیابان ها پرسه میزند.منم؟چهره اش که شبیه من است.آخرش می شوم او.ترس ندارد.همین حالا هم دیوانه ام ، فقط برای رفتن به خیابان خسته ام و موهایم رشد سریعی در پیش گرفته اند.
اینطور نمی شود.دیوید گاگینز در سرم فریاد می کشد ، تو که جربزه ی بلند شدن از تختت را نداری چطور دم از طلای شیمی میزدی؟بلند شو.دخترک گفته بود مسیر المپیاد پر از این نا امیدی هاست.گفته بود برای دوام آوردن در این سیرک وحشیانه باید جنگنجوی واقعی باشی.حالا که قدم هایت را محکم کرده ای ، راهی برای برگشت نیست.
بلند شو ، آلی را تا هر جا که شد حل کن ، این طویله را مرتب کن ، دستی به موهای جنگلی ات بکش ، تو که تحمل ذره ای تندی از سوی Az را نداری چطور امید داری به طلا؟
بلند شو ، بلند شو..