فعلا شیمی و درسای کنکور و شل کردم تا ببینم چی پیش میاد.نمیدونم منتظر چی ام ، دقیقا میخوام چی رو ببینم.
امشب بازم ی حمله داشتم ، باید بتونم این مغز و کنترل کنم ، تا با همین فرمون سمت سکته نرفتم.
نور آبی اتاقم امشب روشن شده.عجیبه.حساسیت قلبم به کافئین ، سخته!
ی وقتایی ام هست میگم با این وضع میخوای به المپیادم برسی؟
نمیشه همه چیو باهم داشت ، ی نفر اینو بفهمونه بهم.
تو تلگرام هم آدم میبینم پیگیر چرت ترین موضوع ، هم رتبه ۴ کنکور و چند تا مدال طلا ادمین گروه شیمی ان.
جزو هر دو گروه هم هستم ، شبیهشون هم هستم.
فقط روزی میتونم درباره موفقیت حرف بزنم که گوشیمو بندازم سطل آشغال.
Paypal ایمیل داده که حسابتو آپدیت کن داریم ی چیزایی و تغییر میدیم و فلان.داداش چیزی تو حسابم نیست.هر چی شد شد=)
ماز برام پنل جدید ثبت کرده ، سایتشون اختلال داره نمیتونم وارد شم.کلاس شیمی امروز هم از دست دادم.
یکم بهم ریخته ام.استرسی که بعد خوردن انرژی زا رفت تو وجودم هنوز اثراتش هست.دیروز از استرس ی حمله داشتم.سخت بود.الانم قلب درد دارم.
فردا هم احتمالا مبارزه داشته باشیم.جونی تو بدنم نیست ، وسط راند کم میارم،حتی وقتی سطح طرف ازم پایین تره.
سلاطین المپیاد! فعلا که سلطانم تو عمل نکردن به برنامه ها!
میخوام امروز قلعه حیوانات و کامل بخونم تموم شه.
"جاناتان گاهی میگفت: تمام جسم شما ، از نوک این بال چیزی نیست مگر اندیشه ی شما از خودتان ، به همان شکلی که قادر به دیدنش هستید. زنجیر اندیشه تان را بشکنید ، آنگاه زنجیر جسمتان میشکند…"
یکی از دلایل اصلی عدم موفقیتم ، از اونجایی که هیچوقت و در هیچ زمینه ای موفق و نفر اول نبودم ، (نفر چهارم گرافیک کشوری؟) (شاگرد دوم؟) همین وبلاگ نوشتنه.عواملی مثل نظرات دیگران و آمار بازدید ها تا قبل تر ها برام اهمیت داشت.اما بعد فهمیدم مشکل این ها نبودن.مشکل اینجاست که نوشتن وبلاگ صرفا برای تخلیه ذهن و افکاریه که دنبال جایی برای فرار می گردن و خودشونو به در و دیوار ذهن میکوبن بلکه راه خروج پیدا کنن.
و من هر فکر رو ، بعد از خرج موفقیت آمیزش ، بار ها و بار ها میخوندم.(و میخونم.) همین باعث میشه که تو برهه های زمانی مختلف گیر بیوفتم و جلو نرم.
من واقعا عقبم.این استاد میگه ، واسه گرفتن نتیجه متفاوت خوندن سیلبربرگ و پتروچی و مورتیمر احمقانه ترین کار ممکنه.
نظام قدیم های بهمن بازرگانی و توصیه کرده که اونم گفته باید تو ۴ ، ۵ ماه تموم بشه.بعد باید سراغ حل مسئله های انتشارات فاطمی و سوالای مرحله ۱ و ۲ های سالای قبل رفت.
سگ!
هر روز دارم تو این مسیر چیزای جدید میبینم.اسمش المپیاده و قاعدتا باید حاشیه کمتری نسبت به کنکور داشته باشه ، چون شرکت کننده کنکور میلیونیه و المپیاد زیر ۱۰۰ هزار نفر ، اما همچنان جو سمی طعنه زدن به سایر اساتید توی کانال های المپیادی هست.مثل قطار پشت سر هم ردیف شدن و نفر قبلی به نفر بعد تیکه میندازه و خرابش میکنه.
طوری که وقتی جلوی یکی از همین اساتید اسم بورسیه سیک سک رو اوردم ، پیامم رو سین کرد و بعد دیگه جوابی نداد.
از طرفی جو بچه های سمپادی واقعا نا امیدم میکنه.انگار با IQ زیر ۸۰ مقابل اجتماع بزرگی از نخبه های مملکت ایستادم و در حالی که هر روز بیشتر و بیشتر تمرکزم رو از دست میدم و خنگ تر میشم ، اون ها با سرعت بالا در حال حل مسئله و توسعه فردی ، ذهنیشون هستن. قبول شدن توی مدارس سمپاد برای من ی رویای غیر ممکنه و اون ها هدف های خیلی بزرگ تری دارن ، و درباره ی شهر مورد نطرشون برای مهاجرت باهم به بحث میپردازن.
گاهی اوقات فکر میکنم کشش این جو رو نخواهم داشت ، اما وقتی میبینم مدام در حال پیچوندن تمرینات گرافیک و باشگاهم ، و حل نشدن مشکل ماز هم اهمیت چندانی نداره ، میفهمم مشکل هیچوقت از حرفه ی انتخابیم نبوده و از تنبلی و استمرار نداشتن خودمه.
معلم بهداشت مدرسه مون می گفت ، شما نسل خیلی بدرد نخوری هستید چون هیچ چیز براتون اهمیت نداره.و من نمیتونم لحظه ای به این فکر کنم که تو سن ۲۰ سالگی لبه ی جدول نشستم ، با مغزی که خیلی بیشتر از حالا تخریب شده سعی میکنم به اینکه دیشب شام چی خوردم فکر کنم و یادم نمیاد ، با زبون چربم دور دهنم رو پاک میکنم و اخرین گاز ساندویچم رو میزنم. نمیخوام به نقطه ای برسم که هم خودم و هم اطرافیانم شاهد این باشن که تمام دست و پا زدن هام صرفا جوگیری بوده و تلاش و استمرار واقعی تو وجود من پیدا نمیشه.
سخته!
و من هنوز طعم واقعی سختی رو نچشیدم ، و باور کن تصوری از قاچاقی سر پا خوابیدن وقتی تو دوران اینترنی ام و باید منتظر زنگ رزیدنت ها باشم ندارم.تصوری از ساعت های متوالی و طولانی پشت سر هم آزمون دادن و مسئله حل کردن ندارم.بدنم به راحت طلبی عادت کرده و طاقت ذره ای کار بر خلاف میلم رو نداره.
من که این من و تغییر میدم ، اما میخوام لااقل وقتی به جایی رسیدم ، وقتی مدال توی دست هام بود ، یادم بیاد که چه آدم مزخرف و بی مسئولیتی بودم و این شدم.
گاهی اوقات فقط فکر کردن به اون یکی دوماهی که قراره تو خوابگاه باشگاه دور از خونه بگذرونم برای خوندن المپیاد بهم انگیزه میده.فقط نبودن.دور شدن.
سیلبربرگ فصل دوم رو هم باید تموم کنم تا ۲۶ اُم.به قول شایع حالم خوبه اینکه نگرانم بده.به شیمی نمیرسم.یکم زیست مرور کنم و بشینم فیلم ببینم.