خاطرات ی المپیادی

خاطرات ی المپیادی

گزارش کار و اتفاقای دوران المپیاد و میزارم
خاطرات ی المپیادی

خاطرات ی المپیادی

گزارش کار و اتفاقای دوران المپیاد و میزارم

یجور تو حاشیه غرقم انگار غواصم.

از شدت *فارسی را پاس بداریم،نشخوار فکری* نمیتونم تمرکز کنم ، همش ذهنم سمت ی عده ادمه که هیچ تاثیری تو زندگیم ندارن اما به هر حال تو مسیرمن.

روز اول که فرزانه رو دیدم فکر میکردم باحال ترین انسان ممکنه.اون کله ی کچل خرماییش ،  خنده های بلندش ، تند حرف زدنش واسم جالب بود. بعد که یکم بیشتر همو دیدیم فهمیدم اونقدرا هم جالب نیست.با تمام وجودش میجنگه اما جنگنده ی خوبی نیست.چشم هاش از حدقه بیرون زده بود ، و زیرش به کبودی میزد ، و صداش بهم ثابت می کرد سیگاری بوده.از همه چیز ایراد می گرفت و غر میزد و با اینکه مهربون بود اما زود عصبی میشد.چند باری که سرم داد زد اینو فهمیدم ، که قصدش کمکه در واقع ، نه بدخلقی کردن.

تا دیروز!

همه ی فرضیه هام تو سرم درباره ش می چرخید و جلوم قرار گرفته بود.بهش درباره تمرینای قبلی گفتم ، باز با عصبانیت جواب داد ، منم حرصی شده بودم.تهش معذرت خواهی کرد ، زد رو شونه م و بغلم کرد ، چقدر دمای بدنش پایین بود؟ 

یادمه وقتی داشتن درباره مختلط بودن تمرینا حرف میزدن هم همینقدر جدی بود ، یاد اون روز افتادم که پشت سرم میدوید و نمیزاشت وایسم ، حتی اون روز هم داد میزد.

اگه بخوام ی تصور کلی ازش بدم ، نسخه ی جدی تری از می مارتین عه.

و از دیروز ، به قدری حالم گرفته ست و نمیدونم سر به کدوم بیابونی بزارم ، که حتی مسائل مهم تر در برابر این واسم بی اهمیت به نظر میان.

در حدی ، که به عوض کردن باشگاه فکر کردم.

خسته ام.

عالی.

کامل ترین توصیفی که میتونم از روزم داشته باشم :

عصر چهارشنبه ی من ، فصل جون سختیِ ما.

-ظرفیت تنفسیت کمه ، روزای زوج که باشگاه نمیای باید بری بدویی

دویدم.به این فکر می کردم که چطور به احمقانه ترین روش ممکن تو بطری آبم ors ریخته بودم و بعد یک ساعت دویدن وقتی اومدم ی نفسی تازه کنم با مزه ی زهرمارش مواجه شدم.شاید زمان بیشتری لازمه برای پیشرفت ، نمیتونم خودم و باهاش مقایسه کنم ، کسی که از بچگی تو زمین بوده با منی که از اواسط تیر شروع کردم فرق میکنه.

-چیه ، چرا برق از کلت پرید؟

کلاسای امروز و پیچوندم ، از صبح سارینا ۵ بار تو گروه مطالعاتی wake up زده ، ولی خب کی حوصلشو داره.استخونام درد میکنن ، قلبم سنگینه و موقع تمرین دیروز اینجوری شد. تا وقتی هنوز گیر این دختره ام ، تا وقتی هنوز باهاش حرف میزنم و واسش مینویسم ، تا وقتی هنوز برنامه کلاسای سیک سک رو میزمه و خطشون نزدم ،تا وقتی هنوز وبلاگش و میخونم ، هیچی قرار نیست تغییر کنه.

یکی اینترنت و ازم بگیره ، کاش کلاس مجازی ثبت نام نمی کردم ، ۳ سال قراره اسیر باشم.

-نگفتم خوب میت نمیزنی ، گفتم بلد نیستی بگیری

حرفای فرزانه رو مخمه و اینکه تهش سرشو انداخت پایین و بغلم کرد ، همه اینا با جوابایی که اون بهم میده دست به دست هم دادن تا دوباره قلبم و از کار بندازن.

اخرین بار که انقدر سنگین شده بودم تو خرداد بود ، از امتحان برمیگشتم ، نشسته بود رو به روم و یادم نیست چی می گفت اما زیاد حرف میزد. بعد ازم خواست سمفونی مردگان و واسش بخونم ، خوندم : ادم چایی را می خورد که به شاشیدنش بی ارزد.

خندید ، و من تا صبح تو تراس جون دادم چون نفسم بالا نمیومد.

اگه ی فکری به حالش نکنم ی روز برمیگرده و یقمو میگیره ، نمیتونم کل این مسیر و فدای اشتباهات ۴۰۲ کنم.

-میشه یکم دیگه بمونی؟

قلبم داره پاره میشه.

بچه شدی چرا

همه ایرادات بلاگ اسکای و نادیده بگیریم ، رومخ ترین باگش اینه که نمیشه همزمان دوتا وبلاگت که دوتا ایمیل مختلف دارن و ببینی.باید یکیشونو خروج بزنی بعد دوباره واسه بعدی لاگین کنی.

تو بلاگفا لااقل با نام کاربری سریع حل میشه این قضیه.

انگار باید این اتفاق میوفتاد تا تابستون تکمیل بشه.داشت بهم نگاه می کرد ، خیره شدم به کلاهم و مرتبش کردم ، با اینکه هیچ مشکلی نداشت. 

-اقای ایدین.

خیلی چیزارو هم یادم نیست.حالا هم دارم call me by your name و برای چهارمین تابستون متوالی از اول می بینم.


دوباره

حالم عجیبه ، یادمه اونم وقتی دیبا رو میدید در حد مرگ نادیده ش می گرفت.

فاطمه اومد ، بهم لبخند زد ، سرمو برگردوندم.موقع عوض شدن سانس فرزانه هم بود ، بحثمون شد.

عوضش ، نمیدونم اسمش پیشرفته یا صرفا عصبانی بودم قبل تمرین ، با همون کسی که دفعه قبل ناکارم کرد مبارزه کردم و زدمش زمین.و دست بعد هم نزدیک بود دماغ یکی از بچه ها رو بشکنم ، واقعا شانس اوردم که نشکست ، ولی تا اخر تایم نمیتونست پاشه ادامه بده.زد رو شونه م ، گفتم ببخشید ، گفت من باید بگم ببخشید.

حس میکنم اگه با فاطمه حرف میزدم تغییری در کار نبود ، بعدش ناراحت شد و بدون خداحافظی رفت ، اما پشیمون نیستم.

و خانواده م که همیشه به فکر بازدهی ۱۰۰ درصدی از منن ، جلوی استاد رو گرفته بودن و سوال جواب میکردن.استاد گفت ظرفیتش و داره ، چیز جدیدی نبود ، سری قبل هم این حرف ها بود ، چیشد؟

صبح یکم المپیاد خوندم ، هم شیمی هم زمین.زمین یازدهم و رسما استارت زدم.

این بارم چونه م کبود شد ، این بارم بدن درد دارم ، ولی راضی ام.

انگار المپیاد ی مازوخیست ازم ساخته که باید از سختی لذت ببره.

شوهرعمه

روم نشد بگم منم روان سالمی ندارم و هرشب ۴ ، ۵ بار از خواب میپرم از استرس

ی نفر نجاتم بده.

و من باز هم نتونستم خودم رو کنترل کنم و بهش پیام دادم.بعد ی چک به خودم زدم ، چته؟

گزارش کار رو فرستادم ، سخت بود.

انجام پروژه های سازمان هم سخته.

اما بیشتر از اون همین که این دستای لعنتی و روی کیبورد حرکت ندم و براش ننویسم سخته.

لعنت.بهت.

+پ.ن: چک سوم.