از شدت *فارسی را پاس بداریم،نشخوار فکری* نمیتونم تمرکز کنم ، همش ذهنم سمت ی عده ادمه که هیچ تاثیری تو زندگیم ندارن اما به هر حال تو مسیرمن.
روز اول که فرزانه رو دیدم فکر میکردم باحال ترین انسان ممکنه.اون کله ی کچل خرماییش ، خنده های بلندش ، تند حرف زدنش واسم جالب بود. بعد که یکم بیشتر همو دیدیم فهمیدم اونقدرا هم جالب نیست.با تمام وجودش میجنگه اما جنگنده ی خوبی نیست.چشم هاش از حدقه بیرون زده بود ، و زیرش به کبودی میزد ، و صداش بهم ثابت می کرد سیگاری بوده.از همه چیز ایراد می گرفت و غر میزد و با اینکه مهربون بود اما زود عصبی میشد.چند باری که سرم داد زد اینو فهمیدم ، که قصدش کمکه در واقع ، نه بدخلقی کردن.
تا دیروز!
همه ی فرضیه هام تو سرم درباره ش می چرخید و جلوم قرار گرفته بود.بهش درباره تمرینای قبلی گفتم ، باز با عصبانیت جواب داد ، منم حرصی شده بودم.تهش معذرت خواهی کرد ، زد رو شونه م و بغلم کرد ، چقدر دمای بدنش پایین بود؟
یادمه وقتی داشتن درباره مختلط بودن تمرینا حرف میزدن هم همینقدر جدی بود ، یاد اون روز افتادم که پشت سرم میدوید و نمیزاشت وایسم ، حتی اون روز هم داد میزد.
اگه بخوام ی تصور کلی ازش بدم ، نسخه ی جدی تری از می مارتین عه.
و از دیروز ، به قدری حالم گرفته ست و نمیدونم سر به کدوم بیابونی بزارم ، که حتی مسائل مهم تر در برابر این واسم بی اهمیت به نظر میان.
در حدی ، که به عوض کردن باشگاه فکر کردم.
خسته ام.