حالم عجیبه ، یادمه اونم وقتی دیبا رو میدید در حد مرگ نادیده ش می گرفت.
فاطمه اومد ، بهم لبخند زد ، سرمو برگردوندم.موقع عوض شدن سانس فرزانه هم بود ، بحثمون شد.
عوضش ، نمیدونم اسمش پیشرفته یا صرفا عصبانی بودم قبل تمرین ، با همون کسی که دفعه قبل ناکارم کرد مبارزه کردم و زدمش زمین.و دست بعد هم نزدیک بود دماغ یکی از بچه ها رو بشکنم ، واقعا شانس اوردم که نشکست ، ولی تا اخر تایم نمیتونست پاشه ادامه بده.زد رو شونه م ، گفتم ببخشید ، گفت من باید بگم ببخشید.
حس میکنم اگه با فاطمه حرف میزدم تغییری در کار نبود ، بعدش ناراحت شد و بدون خداحافظی رفت ، اما پشیمون نیستم.
و خانواده م که همیشه به فکر بازدهی ۱۰۰ درصدی از منن ، جلوی استاد رو گرفته بودن و سوال جواب میکردن.استاد گفت ظرفیتش و داره ، چیز جدیدی نبود ، سری قبل هم این حرف ها بود ، چیشد؟
صبح یکم المپیاد خوندم ، هم شیمی هم زمین.زمین یازدهم و رسما استارت زدم.
این بارم چونه م کبود شد ، این بارم بدن درد دارم ، ولی راضی ام.
انگار المپیاد ی مازوخیست ازم ساخته که باید از سختی لذت ببره.