خاطرات ی المپیادی

خاطرات ی المپیادی

گزارش کار و اتفاقای دوران المپیاد و میزارم
خاطرات ی المپیادی

خاطرات ی المپیادی

گزارش کار و اتفاقای دوران المپیاد و میزارم

جگر ذلیخا

صبح الطلوع راه افتادیم سمت باغستان.قبل تر ها بیشتر می رفتیم ، صبح ، عصر ، حتی برای وقت گذروندن های بی خودی.از کنار رودخونه های خشک شده که رد می شدیم هیچ چیز توی ذهنم نبود.هر چقدر سعی می کردم فکر کنم ، به روز قبل ، به چیز هایی که ممکنه اتفاق بیوفته ، فایده ای نداشت. انگار درخت ها به جز دی اکسید کربن ، فکر های من رو هم از مغزم میگرفتن و چون برای من چیز مثبتی مثل اکسیژن وجود نداره ، توده ای از خالی تحویلم میدادن.

آدم های زیادی می دویدن و پیاده روی می کردن.گفتم "هرکسی که حالا اومده برای ورزش یا خیلی جوونه یا خیلی پیر ، و ی ادم میانسال هیچوقت این ساعت چنین جایی نمیاد".

بالای یکی از تپه های نسبتا بلند ، البته که فقط در حد توان بالا رفتن یک مرد ۴۵ ساله ، یک دختر ۸ ساله و من بود ، نشستیم و شیر کاکائو خوردیم.هوا به شدت آلوده بود و از اون بالا اثری از شهر پیدا نمی کردی. درباره ی حزب های مختلف حرف میزدیم ، از نظام سرمایه داری تا فرقه ی کوچیکی مثل مجاهدین خلق. 

بعد که به سمت کتابخونه راه افتادیم چیز مزخرف و چندش اوری بهم یاد اوری شد.

تمام چیز هایی که برای من به نوعی فعالیت و تفریح به حساب میومد ، برای بابا یک وظیفه بود.وقتی درخواستی رو می شنید فکر نمی کرد ، مهر بزرگی روی پشیونیش زده شده بود ، "پدرِ خانواده" ، و حتی اگر برای انجام کارها المپیک وجود داشت ، اون قرار نبود چیزی رو ببره.صرفا ی وظیفه بود و بس.

و این در برابر وظایف احمقانه ی خودم ، سخت و دیوونه وار به نظر می رسید.

ی سر به سالن مطالعه زدم و پشیمون شدم و برگشتم.به لطف بی دقتی کتابدار ها با وجود اصرارم برای تمدید اما زمین شناسی ها به قفسه هاشون برگشتن ، و من تو لحظه ی اخر علاقه ای به دوباره برداشتنشون نشون ندادم."هزار پیشه" از بوکوفسکی رو هم برای بار چندم برداشتم. نشستم تو سالن کودک و به سقف خیره شدم،سعی کردم "سقف" از فرهاد رو به یاد بیارم ، اما تمام تمرکزم روی عروسک هایی بود که روی سقف چسبونده بودن ، سقف خیلی خیلی بلندی بود ، شاید به ارتفاع ۶ متر یا بیشتر و هر جوری که حساب می کردم هیچ راه انسانی ای برای رسیدن به سقف وجود نداشت.دنبال صادق هدایت هم گشتم،اما نبود ، هر بار که می گردم اثری ازش نیست ، حتی از فروغ فرخزاد هم نیست. و هر بار که نا امید از قفسه ی" ایرانی" برمیگردم ، بابا میگه "چرا همیشه دنبال نویسنده های مورد داری؟"

منم می خندم و میگم "معمولا نویسنده هر چقدر مشکلات روانی بیشتری داشته باشه بهتر مینویسه."

منظور کتابدار از جمله ی "بچه های این کتابخونه برای درس نخوندن میان" هم ، درس خوندن با لپ تاپ و موبایل بود ، تقریبا هیچکس در حال مطالعه بدون هدفون و صفحه ی مقابلش نبود. احتمالا کتابدار فکر می کرد این اسمش درس خوندن نیست،چه بدونم.

از کتابخونه که برگشتیم ، حین خوندن هزارپیشه گرفتم خوابیدم ، زیر نور شدید افتاب ، و ی پتو هم زدم روم.یادم نمیاد از بعد اذر ۴۰۲ اینطور راحت خوابیده باشم. بعد ، کابوس باشگاه در انتظارم بود.

میدونستم که امروز مبارزه ست ، مطمئن بودم.با اینکه هیچوقت پنجشنبه ها مبارزه نمیکنیم.اما ساکم رو انداختم گوشه ی اتاق و رفتم.و بعد صدای استاد "لوازم مبارزه ببندین".

نوع لجاجتی که باهاش درگیر بودم مثل چیناسکی بود وقتی تو بهترین موقعیت شغلی بدون هیچ دلیلی انصراف می داد و می رفت پی ولگردی های خودش. با بچه های سطح پایین شروع به تمرین کردم ، احمق بودن ، به معنای واقعی کلمه ی احمق ، و تازه حسی که فرزانه روز های اول نسبت به من داشت رو درک می کردم.دورم جمع می شدن و بعد از هر ضربه خیرگی چشم هاشون تا چند ثانیه روی من بود ، و زیر لب چیز هایی میگفتن ، حتی وقتی تایم تموم شد یکیشون بعد از اخرین ضربه م گفت "بزن قدش!". با بی حوصلگی جوابش رو دادم و رفتم.اینکه ادمهایی مثل اونها فکر کنن ضربه های بی نظیری میزنم ، مثل اطمینان دادن به ی بیمار با مریضی لاعلاج برای خوب شدنشه. 

کلمه ی "قرمز" رو که شنیدم گر گرفتم ، و اونجا بود که "رفتار غیر حرفه ای" به ذهنم اومد.من با بی نظمی تمام تمرین می کردم،با کسی که قصد کمک بهم رو داشت با تندی حرف میزدم ، به جای تکنیک و ضربات سریع وحشیانه حمله می کردم و حاصل می شد آسیب دیدن حریف ، با عصبانیت نوبتم رو تعویض می کردم  و بعد می ایستادم و با پررویی در خواستی می کردم که بقیه ماه ها منتظرش بودن‌ و براش از حداکثر زورشون مایه گذاشته بودن.

من برای هیچکدوم از این ها تلاشی نکرده بودم و منتظر نتیجه ای بی نظیر بودم(هستم).انگار توی صف نونوایی ، ی نفر بعد از ۵ سال برگرده و بی نوبت یقه ی نونوا رو بگیره که "من ۵ سال پیش نفر اول صفت بودم،نونم و بده ببینم!" 

در همین حد مسخره. نمیدونم ، ی توهم عجیبی جلوی چشمام رو گرفته بود ، و وقتی گفت " نگران نباش" محو شد. هنوز حتی به سومین ماه شروع دوباره م هم نرسیدم.اگر همه ی چیزای لعنتی ای که توی اون توهم میدیدم و بخوام ، باید خیلی بیشتر از این ها سگ دو بزنم ، و به قول برکاتی تا اون موقع نرسه حتی ذره ای بهش نزدیک هم نیستم.

کاش به جای همزاد پنداری با بوکوفسکی ، "از ادمها بدم میاد" ، با هنرپیشه ی به شدت برونگرا و علاقمند به ارتباطات خوب با مردم احساس نزدیکی می کردم.

بد تر از اون،هیچ ایده ای هم درباره ی این ها ندارم.صبح حالم بهتر بود ، وقتی به هیچکدوم این ها نمیتونستم فکر کنم ، یا شاید چون هنوز اتفاق نیوفتاده بودن.


سفره

نمیدونم چی بنویسم ، فقط "چی بگم" تو ذهنمه.

به فکت عجیبی هم رسیدم ، به محض اینکه از ادمها فاصله میگیرم زیبا تر میشن.

صدا زدم "فرزانه؟"

طوری که فقط برگرده سمتم.چهره ش سرخ و خسته بود.گفت "وسایلم  تو کیفمه ، سر کارم جا گذاشتم".

وقتی ارشد فرستادم به دور ترین نقطه ی ممکن و با کمربند سفید ها تمرین کردم ، فهمیدم انضباط یعنی چی.

"مهرماه یادم بنداز ، بهت میگم."

چیزی نمونده تا مهر اما مشکل اصلا رنگ ها نیستن.مشکل حتی کبودی و زخم های روی صورت و دستم هم نیست ، و حتی فاطمه هم دیگه به وجدم نمیاره.

اما ، می تونم تا صبح از رفتار غیر حرفه ای حرف بزنم.

یکم درس بخونم ، می نویسم.