خاطرات ی المپیادی

خاطرات ی المپیادی

گزارش کار و اتفاقای دوران المپیاد و میزارم
خاطرات ی المپیادی

خاطرات ی المپیادی

گزارش کار و اتفاقای دوران المپیاد و میزارم

سفره

نمیدونم چی بنویسم ، فقط "چی بگم" تو ذهنمه.

به فکت عجیبی هم رسیدم ، به محض اینکه از ادمها فاصله میگیرم زیبا تر میشن.

صدا زدم "فرزانه؟"

طوری که فقط برگرده سمتم.چهره ش سرخ و خسته بود.گفت "وسایلم  تو کیفمه ، سر کارم جا گذاشتم".

وقتی ارشد فرستادم به دور ترین نقطه ی ممکن و با کمربند سفید ها تمرین کردم ، فهمیدم انضباط یعنی چی.

"مهرماه یادم بنداز ، بهت میگم."

چیزی نمونده تا مهر اما مشکل اصلا رنگ ها نیستن.مشکل حتی کبودی و زخم های روی صورت و دستم هم نیست ، و حتی فاطمه هم دیگه به وجدم نمیاره.

اما ، می تونم تا صبح از رفتار غیر حرفه ای حرف بزنم.

یکم درس بخونم ، می نویسم.