نمیدونم چی بنویسم ، فقط "چی بگم" تو ذهنمه.
به فکت عجیبی هم رسیدم ، به محض اینکه از ادمها فاصله میگیرم زیبا تر میشن.
صدا زدم "فرزانه؟"
طوری که فقط برگرده سمتم.چهره ش سرخ و خسته بود.گفت "وسایلم تو کیفمه ، سر کارم جا گذاشتم".
وقتی ارشد فرستادم به دور ترین نقطه ی ممکن و با کمربند سفید ها تمرین کردم ، فهمیدم انضباط یعنی چی.
"مهرماه یادم بنداز ، بهت میگم."
چیزی نمونده تا مهر اما مشکل اصلا رنگ ها نیستن.مشکل حتی کبودی و زخم های روی صورت و دستم هم نیست ، و حتی فاطمه هم دیگه به وجدم نمیاره.
اما ، می تونم تا صبح از رفتار غیر حرفه ای حرف بزنم.
یکم درس بخونم ، می نویسم.