"من واقعا نمیشناسم.معرفی؟"
نمیدونم کی دوباره قراره جرعت تمام روز توی باشگاه گذروندن و پیدا کنم.اما مشخصا امروز وقتش نبود.
سعی کردم تا call me by your name ببینم.نشد.فرهاد خوند : سپید پوشیده بودم با موی سیاه ، اکنون سیاه جامه ام با موی سپید.
می اندیشم که شاید خواب بوده ام ، تمام اون روز ها.
زندگی من به وبلاگ گره خورد.چیزی بیشتر از "من واقعا نمیشناسم.معرفی؟"
رو در رو دریا مرا میخواند.
سعی کردم کتاب بخونم.مرگ به سبک پوآرو.
لواشکم رو از کف دست لیس میزدم و میخوندم.
عادتِ بچگی.
گفتم که تو بچگی هیچوقت با بچه های سازمان فوتبال بازی نکردم؟
دوچرخه سواری بود ، اما توپ نه.
سفید پوشیده بودم با موی سیاه،فکر کردم که شاید لواشک ها اون زمان خوشمزه تر بودن ، یا شاید چون با دست های خاکی لواشک به کف دست هامون می چسبوندیم و میخندیدیم و تظاهر می کردیم ، بهتر بود ، خوشمزه تر ، تابستونی تر.
می اندیشم که شاید خواب دیده ام.
چشم های محسنی کبیر شبیه پدربزرگ بود.خیلی وقت بود ، که اینطور نمی نوشتم.
این نوشتن ها برای آیدین بود،
من کی ام؟
خبری نیست.
وبلاگ ها من رو هدایت کردن.نوشتم،اتفاق افتاد،نوشتم ، شد،هر انچه که نباید می شد و باید میشد.
تابستونه،با شلوارک ساحلی نشستم و "وجود" می خونم.
پروانه ها به پیله ی خود خو نمی کنند.
سیجل هم گفت " برو جلو نزار این حس شه عادت"
سال ها جنگیدم،با خودم،شیمی،فاضل نظری،فرهاد.
ی حسی میگه اگر این کاکتوسی که تا سریا کج رفته رو سر به نیست کنم درست میشه.
اما جوابم رو بده ، واقعا؟
"من واقعا نمیشناسم.معرفی؟"
-مگه فکر میکنی کسی که قوانین فیزیک و نوشته ادم فضایی بوده؟ اون تونسته قانون و وضع کنه ، تو فقط باید از روش بخونی!
-مگه فکر کردی چقدر سخته؟
-مگه فکر کردی همینا از کجا شروع کردن؟هر صبح که پا میشی بدویی باید تو ذهنت داشته باشی قراره به کجا برسی!
نمیدونم این آدما چی فرضم می کنن.اکثر مواقع شبیه ی معلول قطع نخاع ی گوشه افتادم و به گل های فرش نگاه می کنم.بعد با وجود دیدن این وضعیت ، میگن باهوشی و تواناییشو داری.
خب اگر باهوش بودم ی کاری واسه زندگیم می کردم و خودمو از هر روز دیدن آدم های سال قبل نجات میدادم.اگر باهوش بودم هر بار با کله نمیرفتم تو دردسر و بعد هیچ درسی هم ازش نگیرم.اگر باهوش بودم تلاش هام ی نتیجه ای میداد.دیگه نه عصبی میشم و نه میلرزم ، نه مثل اون داد میزنم : انتظار دارید قبول نشم؟
فقط نشستم ، خیره به سقف ، مشغول نفس کشیدن.دیگه حتی انگیزه های یهویی وادارم نمیکنن ۵ پاشم برم بدو ام ، بعد درس بخونم ، بعد طرح بزنم و آپلود کنم تو شاتراستوک و امیدوار باشم ۰ به ۱۰۰ برسه.میخوام ی چند روز کاری نکنم.فقط،چند روز.
حتی حوصله ندارم بگم چیشد..شایع میگفت ی جا یهو برمیخوره بهت ، من از اون مرحله گذشتم ، دیگه کسی سگشم حسابم کنه بهم برنمیخوره.
در این حد وضع بده.
به کله کچل اندروتیت بک گراندم میخندم ، داره داد میزنه " that's the different between a man & a fucking child"
مرد!
وبلاگ واسم خسته کننده شده ، یجا میخوام که موقع ثبت نام جمله ی مسخره ی "جنسیت خود را وارد کنید" و تحویلم نده.
خسته ام.واسه تمرینِ فردا واقعا خسته ام.
چند ساعت پیش خبر ناگواری بهم رسید.عده ای از بچه های مدرسه ی قبلی(دوران متوسطه اول) ، البته عده شامل بخش کوچیکی میشه ، بهتره بگم گله ای از بچه های مدرسه قبلی توی دبیرستان فعلیم هم حضور دارن.علاوه بر اون مدیر مدرسه و معاونش هم از کادر مدرسه قبلی هستن که انتقالی گرفتن.
بابت مدیر خوشحالم چون لااقل من رو میشناخت و یک بار که درباره المپیاد گرافیک ازش اجازه غیبت گرفته بودم(امتحان ترم اول زبان داشتیم و من باید میرفتم داشنگاه تهران برای ازمون.ککش هم نگزید و اجازه داد.) و احتمالا اگر بحث المپیاد علمی رو هم مطرح کنم با واکنش تدافعی مواجه نمیشم.
اما درباره ی بچه ها ، مطمئن نیستم.خیلی هاشون رو از دبستان میشناسم ، خیلی ها هم با وضوح بسیار از وقایع سال نهم(حواشی در حد مرگ!) من رو میشناسن.برای همین یکم مضطربم که تصویر ذهنی درستی ازم ندارن ، و بزرگ ترین کابوسم تکرار شدن سال نهمه.
-برم هنرستان سمپاد سنگین تره از اینکه باز با این بچه های مزخرف تو ی مدرسه باشم!
به هر حال ، تابستون داره میگذره ، و اونقدری که نسیم و هیدن تو آهنگ تابستون کوتاهه تاکید دارن کوتاه نبوده.از ۱۶ ام به بعد باز برمیگردم فنی حرفه ای بابت طراحی لوگو و عکاسی پیشرفته،باشد که رستگار شویم.متاسفانه دوره های بین المللی سازمان تمومش د و دیگه خبری از کاراموزای مختلف و جوجه هایی که غذاخوری میداد(بی سابقه بود) خبری نیست.امیدوارم تابستون ۴۰۴ تو دوره ۴۰ بتونم چنین جوی و تجربه کنم.
دیشب داشتیم حرف میزدیم و بابا نکته جالبی گفت :
-عملکرد خوبت واسه انسانیه ، علایقت تجربی ، هوشت گرافیک ، تواناییت ورزش!
واقعا؟ یاد بابای مبینا افتادم که گفته بود مبینا تک بعدی نیست. ولی توانایی فعلیم فقط خوابیدن و هیچکاری نکردنه!
برای شروع ، باید بگم سمپادی نبودن برای کسی که سمپاد قبول میشه مترادف مغز خر خوردنه.چون در حال حاضر ازمون های ورودی به قدری سخت هستن که تلاش زیادی می طلبن و کسی که تلاش کرده باشه قطعا بالا خونه شو داده اجاره اگه نخواد تیزهوشان تحصیل کنه.
اما بریم سراغ داستان من.
چند روز پیش نتایج اومد و من تیزهوشان قبول شدم.مدارسی که کنار اسمشون ، مثلا حلی۳ ،هاشمی نژاد۳،سلطانی۳ ، کلا ۳ دارن ، تاپ ترین مدارس اون شهر محسوب میشن و قبولی توشون قطعا سخت تر خواهد بود.وقتی نتایج اومد من هم ی ۳ کنار اسم مدرسه دیدم.اما بحث اصلی رشته ی مورد نظرم بود.تجربی نبود.راستش به عنوان کسی که تو سال نهم کمترین تلاشی برای قبولی (تجربی) نکرد اونقدر ها هم جا نخوردم.اگر ذره ای درباره ی این مدارس کنجکاو بوده باشید ، میدونید که فارغ از تحصیل توی هر رشته ای ، چه مزایا و امکاناتی رو در اختیار دانش اموز قرار میدن.از کلاس های المپیاد و آزمایشگاه های خفنشون تا مسابقات بین مدرسه و بهترین معلم ها ، سالن ورزشی ، سالن مطالعه و... که به شخصه اگر ابتدای سال نهمم بهم میگفتن قراره تو مدرسه زمین فوتبال داشته باشیم ، مثل اسب درس میخوندم که رشته مورد نظرم و قبول بشم و برم!
اما امان از بخش احساسی مغز ، که تابلوی بزرگی دستش گرفته بود و داد میزد : فقط تجربی!
و حدس بزنید چی شد.با وجود کارنامه ای که از سازمان سمپاد گرفتم و کلمه قبول جلوی تاپ ترین مدرسه شهرم ، دست مادرم رو گرفتم و رفتم ی مدرسه ی دولتی و کاملا معمولی نزدیک خونه مون و تجربی ثبت نام کردم.مدیر مدرسه قبلیمون با شنیدن خبر قبولیم خوشحال شد و ازم ی عکس ۳ در ۴ هم خواست که ی بنری چیزی رو دیوار مدرسه بزنه و رزومه خودشو پر کنه که اره ، مدرسه مون تیزهوشان قبولی داد! غافل از اینکه بنده ثبت نام سمپاد رو بیخیال شدم و رفتم مدرسه دولتی :)
در حال حاضر حس میکنم قراره در آینده کمی ، فقط کمی بابت اینکه ۳ سال از عمرم و توی بهترین مدرسه ایران درس نخوندم پشیمون باشم.
اما خب.هیچ پشیمونی بد تر از این نیست که وسط سال تحصیلی با درس هایی مواجه بشم که کوچک ترین علاقه ای بهشون ندارم و توی ذهنم رویای فیزیک و شیمی خوندن و پرورش بدم!
در واقع میتونم تیتر اول پست رو اصلاح کنم و بگم ، سمپادی نبودن برای کسی که سمپاد قبول میشه مترادف مغز خر خوردنه ، اما در صورتی که تو رشته مورد علاقه ش قبول شده باشه.
سمومی که امروز به خورد مغزم دادم ، و سال های متوالیه که کارم همینه.سخته حتی بابات بهت تیکه بندازه.
امروز آخرین جلسه ی دوره ی عکاسی بود. استاد بعد از اینکه حسابی از خودش تعریف کرد و با گفتن اینکه ۹۹ درصد عکاسان در سطح خاور میانه تکنیک هایی که ما طی دوره یاد گرفتیم رو بلد نیستن حسابی شیرمون کرد.
جلسه ی اول که اوایل تیر بود ۱۲ نفر بودیم و این اخریا ۴ نفر. استاد ضمن این واقعه تاکید کرد "شماهایی که تا تهش اومدید عکاس میشید ، نه اونی که وسط کار بخاطر سختیش جا زد".
خلاصه که برید کنار ، خفن ترین عکاس ایران با شما صحبت میکنه و ۹۹ درصد عکاسا تکنیکایی که بلده رو بلد نیستن!
-چه فایده وقتی قراره همه رو یادت بره؟
-به همه چی ام که علاقه داری.
من دیشب ۲ ساعت تمام وقتم کنار نفرت انگیز ترین ادم هایی که تا به حال ملاقات کردم سپری شد.این که چیزی نیست.
چیزی که باید یاد بگیری نقشه راه نیست.تو الان مسیر و حفظی.۵۰۰ بار چک کردی از کدوم کوچه باید بری و به کجا برسی.شبیه راننده ای هستی که هم مسیر و بلده ، هم باکش تا ته پره ، اما جرعت استارت زدن و نداره.
تصمیمم بابت المپیاد علوم زمین قطعیه. هدفم تجربه جو المپیادیه و لزومی نداره خودمو قبل از اموزش دیدن با شیمی عذاب بدم.تا وقتی برای دوره میرقادری پول دستم بیاد زمین میخونم.ی مرحله ۱ که ازمون برمیاد دیگه؟ فردا میرم کتابخونه و مرددم که سیلبربرگ و شیمی عمومی هارو پس بدم یا نه.بهشون نیاز دارم اما نه فعلا.نمیدونم راهم چقدر درسته چقدر غلط.
همینکه دارم سعی میکنم خودمو از کالبد این انسان مزخرف بیرون بکشم ، ی جور ابرقهرمان بازیه.
تصویب شد: امسال علوم زمین شرکت میکنیم سال دیگه شیمی.
یعنی خدا هیچ بنی بشری و به اندازه حالای من محتاج پول نکنه :)) کل کتابایی که میخوام بخرم و کلاسای المپیاد نزدیک ۱۰ تومن واسم درمیاد که حتی ی درصدم نمیتونم رو خانواده واسش حساب کنم.تا آذر ۲ ، ۳ تومن دستم میاد که خب آذر مرحله یک برگزار میشه =)
واقعا قصد داشتم برم ی جایی کارگری کنم یا ایده داشتم درباره ی بهتر کردن کسب و کار مغازه ی یکی از اشنا ها و درصد گرفتن ، اما خود این کارا زمان زیادی از روزم و میگیره و خب کی بشینم درس مدرسه و المپیاد و باهم هندل کنم،تایم باشگاه هم هست.(اگه در نظر نگیریم که اجازه کار و بهم نمیدن و تمرینای باشگاه هم هر روز داره سنگین تر میشه و باید دو سانس وایسم.)
خلاصه که،جناب انصاری فرد رایت میگفت موفقیت هزینه داره و بنده عملا زیر هزینه هاش زاییدم.
شاید اگه یکم واسه طراحی لوگو وقت بزارم وضعم بهتر بشه ، ولی واقعا دارم می گسترم تو این تابستون با این حجم کلاسا و مطالبی که هنوز نخوندم.
تازه از بورسیه سیک سک اخراج شدم وگرنه کلا می گسستم:)
به تغییر رشته المپیاد هم فکر میکنم ، که علوم زمین بخونم. بیشترین تطابق با شرایطم رو داره ، نیازی به مطالعه با ساعت های نجومی نیست ، رقابتش به شدت کمتره، ولی هیچ سهمیه ای هیچ جا نداره و این یکم نا امیدم میکنه.
خلاصه که درگیرم و امید است خداوند ما را برهاند.
*وی همونیه که میگفت به خدا اعتقاد نداره-
فردا باز ۶ میزنم بیرون ، هر چقدر بیشتر ورزش نمیکنم بیشتر خسته میشم.
با بچه های گپ المپیاد حرف زدم،گفتن عادیه گیر کردن رو ی مبحث یا حتی ی سوال.سختمه.خیلی فکر کردم ، خیلی با خودم حرف زدم سر این قضیه که المپیاد و ول کنم یا نه.
سختمه ، عادت میکنم.
فردا کلاس آلیه ، بعدم شیمی هادیان فرد و عربی با ترابی.
باید ی نگاهی به تکالیف معدنی ام بندازم.
راستی فردا قرار دارم با یکی از بچه ها..یادم نبود..عمیقا نمیخوام ببینمش.