نمیدونم چرا دلم میخواست کیمیا علیزاده بازی رو ببره ، و برخلاف بقیه اصلا فکر نمیکنم وطن فروش باشه.فقط طوری که گزارشگر با اصرار می گفت نماینده بلغارستان و اسمش رو نمیاورد :
پنل ماز بالاخره درست شد ، زمانی که استادای خوب و رو هوا زده بودن.زیست و خیراندیش زدم و شیمی و هادیان فرد.بقیش مهم نبود،ریاضی هم که عزیزی نداشت و فقط اشرفی مونده بود.
ی جوری حرف میزنم انگار کنکوریم=)
امروز جزوه مدل اتمی هارو تکمیل میکنم ، فردا با امیررضا زنده دل کلاس داریم.
این وسط دچار مشکلات گواراشی فراوان! شدم و حس هیچ کاری نیست.
فقط دارم فکر میکنم ، به کجا رسیدم که موقع دیدن چنین صحنه ای با خونسردی تمام تو چشمای مادرم زل زدم و گفتم "قبول نشدم". چطور به این درجه از وقاحت رسیدم که بعد از تمام کار هایی که انجام دادم ، آدم هایی که شکستم ، لحظاتی که لذت های زودگذر رو به درس خوندن ترجیح دادم ، همچنان انتظار نتیجه ای متفاوت رو داشته باشم.
من امشب به خورد شده ترین حالت ممکن میرسم ، اما بی شرفم اگر بعد از شروع فردا اجازه بدم این اتفاق و این حسرت ها برای المپیاد هم بیوفته.
دویدن واقعا اضطرابم رو کم میکنه.امروز حدود ۲۵ دقیقه دویدم.۳ ساعت باشگاه بودم ، زودتر رفتم و قبل اینکه همه بیان شیمی خوندم.مبارزه داشتیم،افتضاح بود.
کیسه بوکس وصل کردم به سقف اتاقم ، ضربه میزنم از جا کنده میشه.استادم امروز میگفت اروم تر بزن ، سرعتت و ببر بالا.میت هم که میزدیم بچه ها از نوبت من میترسیدن. - چه صدایی ، یا ابولفضل!
چه فایده ای داره قدرت ضربات وقتی سرعتم پایینه و اکتام تو مبارزه شبیه دلقک تو سیرکه.خیلی باید تمرین کنم.خیلی.
و البته ، خیلی باید درس بخونم ، خیلی.
خسته ام و پاهام درد میکنه.
فردا هم کلاس عکاسی تعطیله بابت گرما.پنجشنبه هم لیگ استانه و بچه ها مسابقه ان ، باشگاه تعطیله.فقط باید بشینم درس بخونم.
شاید هم وکتور زدم چند تایی.
فردا باید ۱۰ تا ایستگاه نکته و تست مبتکران و تموم کنم ، زنگ بزنم پشتیبانی ماز و مشکل پنل و حل کنم(بله بعد دو هفته هنوز حل نشده) ، یا سر کلاس ماز باشم یا ویدیو برادرای جشانی و ببینم.
عقبم.خیلی عقب.باید تلاش کنم.خیلی.
شیر داغ خوردم و پودر سنجد.دوش آب سرد هم گرفتم.وقت خوابه..
فعلا شیمی و درسای کنکور و شل کردم تا ببینم چی پیش میاد.نمیدونم منتظر چی ام ، دقیقا میخوام چی رو ببینم.
امشب بازم ی حمله داشتم ، باید بتونم این مغز و کنترل کنم ، تا با همین فرمون سمت سکته نرفتم.
نور آبی اتاقم امشب روشن شده.عجیبه.حساسیت قلبم به کافئین ، سخته!
ی وقتایی ام هست میگم با این وضع میخوای به المپیادم برسی؟
نمیشه همه چیو باهم داشت ، ی نفر اینو بفهمونه بهم.
تو تلگرام هم آدم میبینم پیگیر چرت ترین موضوع ، هم رتبه ۴ کنکور و چند تا مدال طلا ادمین گروه شیمی ان.
جزو هر دو گروه هم هستم ، شبیهشون هم هستم.
فقط روزی میتونم درباره موفقیت حرف بزنم که گوشیمو بندازم سطل آشغال.
Paypal ایمیل داده که حسابتو آپدیت کن داریم ی چیزایی و تغییر میدیم و فلان.داداش چیزی تو حسابم نیست.هر چی شد شد=)
ماز برام پنل جدید ثبت کرده ، سایتشون اختلال داره نمیتونم وارد شم.کلاس شیمی امروز هم از دست دادم.
یکم بهم ریخته ام.استرسی که بعد خوردن انرژی زا رفت تو وجودم هنوز اثراتش هست.دیروز از استرس ی حمله داشتم.سخت بود.الانم قلب درد دارم.
فردا هم احتمالا مبارزه داشته باشیم.جونی تو بدنم نیست ، وسط راند کم میارم،حتی وقتی سطح طرف ازم پایین تره.
سلاطین المپیاد! فعلا که سلطانم تو عمل نکردن به برنامه ها!
میخوام امروز قلعه حیوانات و کامل بخونم تموم شه.
یکی از دلایل اصلی عدم موفقیتم ، از اونجایی که هیچوقت و در هیچ زمینه ای موفق و نفر اول نبودم ، (نفر چهارم گرافیک کشوری؟) (شاگرد دوم؟) همین وبلاگ نوشتنه.عواملی مثل نظرات دیگران و آمار بازدید ها تا قبل تر ها برام اهمیت داشت.اما بعد فهمیدم مشکل این ها نبودن.مشکل اینجاست که نوشتن وبلاگ صرفا برای تخلیه ذهن و افکاریه که دنبال جایی برای فرار می گردن و خودشونو به در و دیوار ذهن میکوبن بلکه راه خروج پیدا کنن.
و من هر فکر رو ، بعد از خرج موفقیت آمیزش ، بار ها و بار ها میخوندم.(و میخونم.) همین باعث میشه که تو برهه های زمانی مختلف گیر بیوفتم و جلو نرم.
من واقعا عقبم.این استاد میگه ، واسه گرفتن نتیجه متفاوت خوندن سیلبربرگ و پتروچی و مورتیمر احمقانه ترین کار ممکنه.
نظام قدیم های بهمن بازرگانی و توصیه کرده که اونم گفته باید تو ۴ ، ۵ ماه تموم بشه.بعد باید سراغ حل مسئله های انتشارات فاطمی و سوالای مرحله ۱ و ۲ های سالای قبل رفت.
سگ!
هر روز دارم تو این مسیر چیزای جدید میبینم.اسمش المپیاده و قاعدتا باید حاشیه کمتری نسبت به کنکور داشته باشه ، چون شرکت کننده کنکور میلیونیه و المپیاد زیر ۱۰۰ هزار نفر ، اما همچنان جو سمی طعنه زدن به سایر اساتید توی کانال های المپیادی هست.مثل قطار پشت سر هم ردیف شدن و نفر قبلی به نفر بعد تیکه میندازه و خرابش میکنه.
طوری که وقتی جلوی یکی از همین اساتید اسم بورسیه سیک سک رو اوردم ، پیامم رو سین کرد و بعد دیگه جوابی نداد.
از طرفی جو بچه های سمپادی واقعا نا امیدم میکنه.انگار با IQ زیر ۸۰ مقابل اجتماع بزرگی از نخبه های مملکت ایستادم و در حالی که هر روز بیشتر و بیشتر تمرکزم رو از دست میدم و خنگ تر میشم ، اون ها با سرعت بالا در حال حل مسئله و توسعه فردی ، ذهنیشون هستن. قبول شدن توی مدارس سمپاد برای من ی رویای غیر ممکنه و اون ها هدف های خیلی بزرگ تری دارن ، و درباره ی شهر مورد نطرشون برای مهاجرت باهم به بحث میپردازن.
گاهی اوقات فکر میکنم کشش این جو رو نخواهم داشت ، اما وقتی میبینم مدام در حال پیچوندن تمرینات گرافیک و باشگاهم ، و حل نشدن مشکل ماز هم اهمیت چندانی نداره ، میفهمم مشکل هیچوقت از حرفه ی انتخابیم نبوده و از تنبلی و استمرار نداشتن خودمه.
معلم بهداشت مدرسه مون می گفت ، شما نسل خیلی بدرد نخوری هستید چون هیچ چیز براتون اهمیت نداره.و من نمیتونم لحظه ای به این فکر کنم که تو سن ۲۰ سالگی لبه ی جدول نشستم ، با مغزی که خیلی بیشتر از حالا تخریب شده سعی میکنم به اینکه دیشب شام چی خوردم فکر کنم و یادم نمیاد ، با زبون چربم دور دهنم رو پاک میکنم و اخرین گاز ساندویچم رو میزنم. نمیخوام به نقطه ای برسم که هم خودم و هم اطرافیانم شاهد این باشن که تمام دست و پا زدن هام صرفا جوگیری بوده و تلاش و استمرار واقعی تو وجود من پیدا نمیشه.
سخته!
و من هنوز طعم واقعی سختی رو نچشیدم ، و باور کن تصوری از قاچاقی سر پا خوابیدن وقتی تو دوران اینترنی ام و باید منتظر زنگ رزیدنت ها باشم ندارم.تصوری از ساعت های متوالی و طولانی پشت سر هم آزمون دادن و مسئله حل کردن ندارم.بدنم به راحت طلبی عادت کرده و طاقت ذره ای کار بر خلاف میلم رو نداره.
من که این من و تغییر میدم ، اما میخوام لااقل وقتی به جایی رسیدم ، وقتی مدال توی دست هام بود ، یادم بیاد که چه آدم مزخرف و بی مسئولیتی بودم و این شدم.