خاطرات ی المپیادی

خاطرات ی المپیادی

گزارش کار و اتفاقای دوران المپیاد و میزارم
خاطرات ی المپیادی

خاطرات ی المپیادی

گزارش کار و اتفاقای دوران المپیاد و میزارم

پست ثابت

"جاناتان گاهی می‌گفت: تمام جسم شما ، از نوک این بال چیزی نیست مگر اندیشه ی شما از خودتان ، به همان شکلی که قادر به دیدنش هستید. زنجیر اندیشه تان را بشکنید ، آنگاه زنجیر جسمتان می‌شکند…"

چیه این دنیا که درگیرشیم؟

این وبلاگ رو که زدم،اصلا قصدم این بود که ۴۰۴ خاطرات دوره تابستون و بنویسم.

مغزم گفت : بمونه برای ۴۰۵ ، حالا اشکالی نداره که.

اما امیدی بهم نیست با این وضع.

چند ماهه هیچ مطالعه ی درسی ای نداشتم.

چند ماهه!

از خاطرات پسا المپیاد،شرمندگی.

اخر کلاس از دبیر شیمی  پرسیدم این مسائل قطبی ناقطبی و میشه از الکترونگاتیوی هم حل کرد؟ گفت چطوری؟گفتم همون روشی که از ۲.۵ بیشتر باشه..گفت نه.تو امتحان عدد الکترونگاتیوی و که بهتون نمیدن که. بعدش یکی از بچه ها گفت برو بابا ، المپیادی بازی درنیار واسه ما.

حالا من کی سوالای قطبی ناقطبی و حل میکردم؟مهر ماه.

اون اراده رو باورم نمیشه،که من بودم، که ۵ ساعت در هفته تو مدرسه هم شیمی میخوندم.

مستیم از شراب نبود که بخواد بپره.

زندگیم به قطب های متفاوت و خیلی بی ربطی تقسیم شده.

قبل تر ها باور داشتم که توانایی رسیدگی به همه ی این قطب ها رو دارم و تنها مانعی که سر راهم هست کم تلاش کردنه.

شاید باید دوباره و دوباره کلمه ی عدم قبولی رو میدیدم تا بفهمم که اینطور نیست.نمیدونم تا کی قراره از شکست هام درس بگیرم تا مفید واقع بشه،اما آبتین و شکست ناپذیر بودنش داره بهم یاد میده که بهتره تمام توانت رو روی یک کار بزاری تا ی نتیجه ی مطلوب ازش بگیری.(جدی میگی؟تازه فهمیدی؟)

همین که حالا فهمیدم هم خودش جای امیدواری داره.

خیلی وقته اهنگ گوش نمیدم ، اما با گفتن این حرف ها یاد این اهنگ هیدن افتادم.

"یه آدم درست توو جای نادرست

گُل در میاره از شن و خاک و رس

چه فایده تو گاریه با چرخ و مُهر ساییده

چه نظمی وقتی هرج و مرج توو فرمولش اساسیه

حرف و لفظ که عالی ولی ترجمه رو وا میده

آرزشو خواب دیده ، به ماهی دریا آبیه

کلی بحث و حاشیه توو فیلم و صحنه سازیه

همش با قصد خاصیه ، هر چی که دلش خواست میگه

بگو توو این نقاشی با چه رنگی باشم قاطی ؟

الان سوال نپرسم جواب بدم تو فردا چی؟"

صفر رفتم از خونه بشم تو کوچه هزار

اون بار که رفتیم چهارراه دانشکده زمین شناسی فیزیکی و پیدا نکردم.بعد فهمیدم مشکل اکثر بچه ها بوده،یکیشون میگفت دادم ۷۰۰ صفحه کتاب و واسم پرینت گرفتن (-_-) چون هر کتابفروشی ای تو شهرمون رفتم پیدا نشده.حالا نمیدونم ، نماشگاه کتاب که رفتیم دنبالش بگردم یا پولش و صرف خرید رمان کنم.

نمیدونم،از ما که چیزی در نمیاد.

لااقل ی دو خط داستان بخونیم.

شاید ایمیلم و دادم به اون یارو تو ۱۰/۲ که شیمیش خداست،بره کلاسای میرقادری و ببینه.فکر کردن به اینکه دیگه دهمی محسوب نمیشم (تو حیطه المپیاد) و از همین حالا باید مثل ی یازدهمی بخونم اذیتم میکنه.

(حالا کی گفته قراره بخونی؟)

نه،قراره بخونم.امروز وقتی به کاشی های شکسته ی سکوی کلاس خیره بودم فهمیدم نمیتونم ازش فرار کنم.

یکم بخوابم.بعد باشگاه میشینم ی نگاهی به مدالیست کیامهر میندازم.

خودم میدونم فقط چه حالی دارم.

شروع باشگاه مثل همیشه بود،سلام و احوال پرسی و تبریک سال نو و موهای مرتب شده و چهره های سرخی که بعد از ۱ دقیقه دویدن به اون روز افتاده بودن،همون ادم هایی که قبل تر ست های ۱۵ دقیقه ای میدویدن.

موقع پیاده شدن از ماشین گوشیم افتاد و استاد موسوی گفت "گوشیت نابود شد" اما چیزی نشده بود.

و فکر کردم که چقدر دلم برای همین لحظه های کوچیک و دزدیدن نگاه هام از روی بقیه موقع تمرین تنگ شده بود.

اما از مدرسه و المپیاد بخوام بگم،حرف زیاد هست و ترجیحم به حرف نزدن،اما ناچارم برای فراموش نکردن همین خرده خاطرات بنویسم،به حافظه ام ذره ای اعتماد ندارم.

امروز زنگ دفاعی،معلم ازم پرسید المپیاد و چیکار کردی؟

گفتم که با اختلاف یک تست قبول نشدم،و هیچی نگفت.

در ادامه ی سکوتش گفتم یادتونه ی بار تو کلاس تشویقم کردین؟همه برام دست زدن؟ گفت اره اره! گفتم از اون روز به بعد من دیگه یک کلمه ام درس نخوندم.

خندید.

سرش رو به نشونه ی تاسف تکون داد و بعد خیره شد به زمین.

واقعا امیدوارم ، بابتش وجدان درد بگیره.

کاری که اون روز باهام کرد تشویق و تحسین نبود ، باعث شد بیشتر از همیشه مضحک به نظر بیام و من هر چقدر هم خنگ باشم، فرق تشویق و تمسخر رو خوب میفهمم.

هنوز متنی که بعد از اینکه کلاس رفتم بیرون ، و هنوز صدای دست زدن های مسخره شون و میشنیدم نوشتم رو دارم.

توش خودم رو یک دلقک توصیف کردم.

این توجیه که نیتش خیر بوده رو نمیپذیرم،اگر قصد کمک داشت باید فرق اینکه چه چیزی ، چه موقعی برای چه کسی خیره رو میفهمید.

حتی یادمه چقدر بعدش به خودم گفتم "احمقِ بدردنخور".

توی این دو سال گذشته از این لحظات زیاد داشتم،اما فکر میکنم برای نسخه ی ۱۶ ساله م لحظه ی دارچین همونجا بود.

متتها من مجتبی شکوری نیستم.

حرص و نفرت اون لحظه ، تبدیل به عقده شد ، نه انرژی.

کاش این معلم ها میدونستن چقدر تو زندگی ما تاثیر میزارن.

و کاش معلم انشای کلاس هفتمم ، که برگه م رو پاره کرد حالا نوشته هام رو میخوند.هنوز هم خوب نمینویسم،اما به بدی اون روز ها هم نیست.

به نظر میرسه که به طور کامل از دور مسابقات کنار کشیده باشم.نشستم و دیگه حتی به تلاش و جنگیدن بقیه هم نگاه نمیکنم.

خودم رو با مزخرفاتی از قبیل داستان خوندن و نوشتن،سریال دیدن و حرف زدن بعد از مدت ها با آدم های سابق،سرگرم میکنم.

در حال تصمیم گیری ام،که به مسیر برگردم یا نه.

حقیقتا از تحملم خارجه که اون لحظات زشت و آزار دهنده ی شکست دوباره تکرار بشه.

خسته شدم ، از اینکه بعد از دیدن نتیجه عرق سرد روی پیشونیم میشینه و با شرمندگی ای که توی چهره م مشخص نیست رو به بقیه میگم نشد.

فعلا،باید فکر کنم.شاید این فکر کردن ها یک روز بالاخره ثمره داد و به نتیجه ای که باید،رسیدم.

سلام استاد.

تنها چیزی که در حال حاضر باعث میشه بیخیال همه چیز نشم اینه که فردا باشگاه بعد ۱ ماه باز میشه و بالاخره میتونم بدو ام.

اگر درس بخونم،اوضاع بهتر میشه.

چرا درس نمیخونم؟

رغبتی به بهتر شدن اوضاع ندارم.

حتی امروز وقتی ازم درباره ی شرایط المپیاد میپرسیدن،حوصله ی توضیح نداشتم.

نه مصطفی مرحله ۱ در اومد نه نرگس،و این ها ۱۰ هیچ منو میزدن.

نمیدونم والا.شاید هم سر به راه شدیم.