قرص و نصف میکنم ، نصفش و قورت میدم و نصفش پرت میشه تو باغچه ، مثل هر شب ، متعجبم که چطوری هنوز ازش درخت رشد نکرده.
حسم عجیبه ، مثل وقتی که فهمیدم فرزانه معلمه و پشمام ریخته بود ، یا وقتی واسه اولین بار تتوی رو مچ فاطمه رو دیدم ، وقتی چسبیده بودم به دیوار ازمایشگاه ، وقتی نشسته بودم به ماه نگاه می کردم و تقلا می کردم نفس بکشم،وقتی بهم گفت "آیدینِ عزیز" ، وقتی از سمفونی مردگان می خوندم ، وقتی عمدا بازی رو میباختم ، وقتی جلوی بابام وایسادم ، وقتی ویس فرستاده بود "تو چقد نازی کچل" ، یا وقتی برای اخرین بار رفت ، چون زیاد از این رفتن ها دیده بودم. انگار این حس تمام مدت همراهم بوده ، تو چشمای پر از ترس و تعجبم ، تو دستام که مثل ی ادم مبتلا به پارکینسون میلرزه ،
انگار حتی وقتی می دو ام هم رها نمی شم ، ی بار سنگین رو شونه هامه ، تحمل وزن خودم رو هم ندارم.جرعت ندارم به اون دختر بگم دیگه بهم زنگ نزنه.امروز حتی وقتی رفته بودم بیرون جرعت نداشتم پشت سرم رو نگاه کنم.
نمیدونم این همون ساید تاریک داستانه یا خیلی مونده ، چون وقتی انتخاب کردم قراره چجوری جلو برم میدونستم مو به مو قراره چی بشه.
۸ سال به جایی نرسید ، به اندازه ی حالای من غر نزد.
قرصه کم کم اثر میکنه، چسبیدم به زمین و نای نفس کشیدن ندارم.
از بوکوفسکی می خونم ، بعد تو اینه نگاه می کنم ، ی چیزی تو گلومه که بهش میگن "سیبِ ادم".
یادمه ، می گفت آب دهنت رو قورت بده که حرکتش رو ببینه.
تاوان هرزگی بقیه رو هم ما باید بدیم ، چه کار دارم.
سختمه ، نوشتن.
سختمه!
اونجایی که نیک میگفت سانفرانسیسکو واسم وایب بدی داره و به محض برگشتش هم گند زد تو همه چی؟
همین حس و به تمام وبلاگام دارم، انگار از سلامت روانم تغذیه میکنن تا دو خط نوشته بشه.
آرامش یا شادی
بگذار تورا در برگیرد
وقتی جوون بودم فکر میکردم این چیزها
احمقانه و مزخرفه
من کینهای و بدجنس بودم
تربیت خوبی نداشتم
قلبم مثل سنگ بود
به خورشید خیره میشدم
به هیچکس اعتماد نمیکردم و مخصوصا هیچ زنی
توی جهنم ساختگی خودم بودم
همه چیزو میزدم میشکستم،خرد میکردم
رو شیشه راه میرفتم،نفرین شده بودم
با همه دعوا داشتم
دائما ترد شده بودم
زندانی بودم
توی دعواها، توی ذهنم
زنها ابزار بودن
هیچ رفیق پسری نداشتم
بارها شغلمو و شهرمو تغییر دادم
از تعطیلات متنفر بودم،بچه ها،تاریخ،روزنامه ، موزه،مادربزرگها
ازدواج، فیلم، عنکبوت، رفتگرها
لهجه انگلیسی، اسپانیا، فرانسه، ایتالیا
گردو و رنگ نارنجی
جبر عصبیم میکرد
اوپرا مریضم میکرد
چارلی چاپلین فیک بود
و گلها مال بی عرضهها بودن
شادی و آرامش برام بیمعنی بود
نشانهی ضعف
اما هر چی جلوتر رفتم
سالهای کشندهای که داشتم
و با هر زنی که روبرو شدم
کم کم داشتم میفهمیدم که
من با بقیه فرقی ندارم
همه ی اونا هم سرشار از تنفران
از درد و مشکلاتشون فرار میکردن
اون مردی که باهاش تو خیابون دعوا کردم قلبش مثل سنگ بود
همه اشاره میکردن
زیرآب همو واسه یه چیز بی ارزش میزدن
دروغ سلاح بود و برنامهای وجود نداشت
سیاهی حکمفرمانی میکرد
احتیاطا به خودم اجازهی خوشی دادم
لحظههایی آرامش داشتم
به سقف خیره میشدم
یا گوش به صدای بارون میدادم یا سیاهی
هر چی کمتر میخواستم، حس بهتری داشتم
شاید زندگی دیگه ای در انتظارم باشه
دیگه فریب نمیخورم
چه درحال پیروز کردن کسی تو بحث
چه وقتی دنبال بدنِ یه زن بیچاره مست باشم
که زندگیش سراسر غم و رنجه
نمیتونم زندگی رو اونجور که هست قبول کنم
دیگه نمیتونم اون مزخرفاتو وارد بدنم کنم
اما اونا بخشی از من بودن
که میشد ازشون سوال کرد
من اساسا تغییر کردم
وقت، زمان، یا مکانشو نمیدونم
ولی این تغییر شکل گرفت
یه چیزی درونم آروم شد
دیگه مجبور نبودم ثابت کنم که مرد شدم
لازم نبود هیچ چیز رو ثابت کنم
من واقعا دیدم تغییر کرده بود
لیوانهای کافه که کنار هم به طرز زیبایی چیده شدن
یا سگی که کنار پیاده رو راه میرفت
یا اون طوری که اون موشی که رو لباسم بود
اونجا خشکش زد، واقعا خشکش زد
حتی بدنش، گوش هاش، دماغش
کاملا بی حرکت
و چشماش به من خیره بودن
زیبا بودن
بعدش همه چیز از بین رفت
حس بهتری داشتم
حس بهتری داشتم حتی تو شرایط بد
که کم هم نبودن
مثل...رئیسی که پشت میزش نشسته
میخواد منو اخراج کنه
غیبتهام زیاد بوده
کت و شلوار پوشیده، کراوات زده و عینکیه
میگه:میخوام که تو بری
من میگم:باشه مشکلی نیست
اون باید کاری رو که باید، انجام بده
یه زن داره،خونه،بچه
خرج و مخارج، و به احتمال زیاد یه دوست دختر
متاسفم براش
حال و روزش بده
میرم بیرون زیر افتاب سوزان
کل روز مال خودمه
موقتا
دنیا هم به اینجاش رسیده
همه عصبی ان
همه غمگین, و غم زده
من از صفا، خوشی، و آرامش استقبال میکنم
اونا رو در آغوش میگیرم
خیلی برام لذتبخشه
منظورمو بد نگیرین
این یه نوع مثبتاندیشیه
که همه چیز رو
بخاطر خودش بخوای
این یه جور حفاظ در برابر بیماریه
چاقو دوباره نزدیک گلومه
دوباره گاز رو روشن کردم
اما وقتی که لحظات خوب دوباره برسن
دیگه با اونا جر و بحث ندارم
مثل اون یارو تو خیابون
میذارم منو بگیرن
خوشآمد بهشون میگم
یه بارم که تو آینه به خودم زل زده بودم
فکر میکردم که چقدر زشتم
اما الان از چیزی که دیدم خوشم میاد
قیافم بدک نیست
کمی شلختهم
زخم ها و وَرم هایی که رو صورت من هستن
اما در کل، بدک نیست
تقریباً خوشقیافهم
بهتر از قیافهی اون بازیگرای تو فیلماـست
که مثل باسن بچه میمونن
و بالاخره حس واقعی
نسبت به دیگران رو فهمیدم
مثل همین اواخر....امروز صبح
وقتی که داشتم میرفتم بیرون
همسرم رو تو رختخواب دیدم
شکل ظاهرش
همهی اون شکلها
فراموش نشدنی حتی بعد از قرنها
مثل اهرام مصر
موتزارت مرده ولی موسیقیش هنوز داره شنیده میشه
سبزهها هنوز رشد میکنن...زندگی در جریانه
همه چیز مهیاست
من شکل همسرم رو میبینم
هنوز همون طوره
نگرانشم
که اونجا کنارش باشم
پیشونیش رو میبوسم
از پلهها میرم پایین،میرم بیرون
سوار ماشین خفنم میشم
کمربند رو میبندم
صندلی رو تنظیم میکنم
نوک انگشتام احساس گرمی میکنن
پامو میذارم رو پدال گاز
وارد دنیا میشم، یک بار دیگه
از کنار تپهها عبور میکنم
از کنار خونهها میگذرم
پر یا خالی از سکنه
پستچی رو دیدم، یه بوق براش زدم
اون برام دست تکون میده..