خاطرات ی المپیادی

خاطرات ی المپیادی

گزارش کار و اتفاقای دوران المپیاد و میزارم
خاطرات ی المپیادی

خاطرات ی المپیادی

گزارش کار و اتفاقای دوران المپیاد و میزارم

61 - 120

قرص و نصف میکنم ، نصفش و قورت میدم و نصفش پرت میشه تو باغچه ، مثل هر شب ، متعجبم که چطوری هنوز ازش درخت رشد نکرده.

حسم عجیبه ، مثل وقتی که فهمیدم فرزانه معلمه و پشمام ریخته بود ، یا وقتی واسه اولین بار تتوی رو مچ فاطمه رو دیدم ، وقتی چسبیده بودم به دیوار ازمایشگاه ، وقتی نشسته بودم به ماه نگاه می کردم و تقلا می کردم نفس بکشم،وقتی بهم گفت "آیدینِ عزیز" ، وقتی از سمفونی مردگان می خوندم ، وقتی عمدا بازی رو میباختم ، وقتی جلوی بابام وایسادم ، وقتی ویس فرستاده بود "تو چقد نازی کچل" ، یا وقتی برای اخرین بار رفت ، چون زیاد از این رفتن ها دیده بودم. انگار این حس تمام مدت همراهم بوده ، تو چشمای پر از ترس و تعجبم ، تو دستام که مثل ی ادم مبتلا به پارکینسون میلرزه ،

انگار حتی وقتی می دو ام هم رها نمی شم ، ی بار سنگین رو شونه هامه ، تحمل وزن خودم رو هم ندارم.جرعت ندارم به اون دختر بگم دیگه بهم زنگ نزنه.امروز حتی وقتی رفته بودم بیرون جرعت نداشتم پشت سرم رو نگاه کنم.

نمیدونم این همون ساید تاریک داستانه یا خیلی مونده ، چون وقتی انتخاب کردم قراره چجوری جلو برم میدونستم مو به مو قراره چی بشه.

۸ سال به جایی نرسید ، به اندازه ی حالای من غر نزد.

قرصه کم کم اثر میکنه، چسبیدم به زمین و نای نفس کشیدن ندارم.

از بوکوفسکی می خونم ، بعد تو اینه نگاه می کنم ، ی چیزی تو گلومه که بهش میگن "سیبِ ادم".

یادمه ، می گفت آب دهنت رو قورت بده که حرکتش رو ببینه.

تاوان هرزگی بقیه رو هم ما باید بدیم ، چه کار دارم.

سختمه ، نوشتن.

سختمه!