خاطرات ی المپیادی

خاطرات ی المپیادی

گزارش کار و اتفاقای دوران المپیاد و میزارم
خاطرات ی المپیادی

خاطرات ی المپیادی

گزارش کار و اتفاقای دوران المپیاد و میزارم

انگار باید این اتفاق میوفتاد تا تابستون تکمیل بشه.داشت بهم نگاه می کرد ، خیره شدم به کلاهم و مرتبش کردم ، با اینکه هیچ مشکلی نداشت. 

-اقای ایدین.

خیلی چیزارو هم یادم نیست.حالا هم دارم call me by your name و برای چهارمین تابستون متوالی از اول می بینم.


دوباره

حالم عجیبه ، یادمه اونم وقتی دیبا رو میدید در حد مرگ نادیده ش می گرفت.

فاطمه اومد ، بهم لبخند زد ، سرمو برگردوندم.موقع عوض شدن سانس فرزانه هم بود ، بحثمون شد.

عوضش ، نمیدونم اسمش پیشرفته یا صرفا عصبانی بودم قبل تمرین ، با همون کسی که دفعه قبل ناکارم کرد مبارزه کردم و زدمش زمین.و دست بعد هم نزدیک بود دماغ یکی از بچه ها رو بشکنم ، واقعا شانس اوردم که نشکست ، ولی تا اخر تایم نمیتونست پاشه ادامه بده.زد رو شونه م ، گفتم ببخشید ، گفت من باید بگم ببخشید.

حس میکنم اگه با فاطمه حرف میزدم تغییری در کار نبود ، بعدش ناراحت شد و بدون خداحافظی رفت ، اما پشیمون نیستم.

و خانواده م که همیشه به فکر بازدهی ۱۰۰ درصدی از منن ، جلوی استاد رو گرفته بودن و سوال جواب میکردن.استاد گفت ظرفیتش و داره ، چیز جدیدی نبود ، سری قبل هم این حرف ها بود ، چیشد؟

صبح یکم المپیاد خوندم ، هم شیمی هم زمین.زمین یازدهم و رسما استارت زدم.

این بارم چونه م کبود شد ، این بارم بدن درد دارم ، ولی راضی ام.

انگار المپیاد ی مازوخیست ازم ساخته که باید از سختی لذت ببره.

شوهرعمه

روم نشد بگم منم روان سالمی ندارم و هرشب ۴ ، ۵ بار از خواب میپرم از استرس

ی نفر نجاتم بده.

و من باز هم نتونستم خودم رو کنترل کنم و بهش پیام دادم.بعد ی چک به خودم زدم ، چته؟

گزارش کار رو فرستادم ، سخت بود.

انجام پروژه های سازمان هم سخته.

اما بیشتر از اون همین که این دستای لعنتی و روی کیبورد حرکت ندم و براش ننویسم سخته.

لعنت.بهت.

+پ.ن: چک سوم.

آنتی سوشال

خواب میدیدم نقره شدم.وقتی بیدار شدم یکم با بچه ها بحث کردیم.یکیشون میگفت با زنده دل هم دوره بوده ، نمیدونم لج کردن بود یا چی اما بعدش نشستم سر کلاس بدیعی ، ابر کلاس.

با اینکه فیزیکم لنگ میزنه اما تو شیمی فیزیک بهتر از آلی ام ، عجیبه.از استنتاج و تحلیل کردن بیشتر خوشم میاد تا چیزایی که باید حفظ شن.مثلا ترجیح میدم انقدر حل کنم تا ثابت جهانی ها بره تو مغزم ، ولی حفظ نکنم،بعدش گیج میشم.

سر کلاس شیمی هادیان فرد هر ۵ دقیقه میگم " اینکه واسه کنکوره" "اینم بلدم"  و همینجوری دو ساعت میگذره. یکم دیگه کلاس عربی شروع میشه ، سال نهم خدای عربی بودم با وجود همه تقلبا و داستانایی که با دبیرش پیش اومد.حتی مطمئنم تو ازمون ورودی ۱۰۰ زدم عربی و. منتها نمیدونم چی عوض شده که ازمونای کلاسی این معلم کچل و انقدر داغون میزنم.

موهام داره زیادی بلند میشه ولی وقت نیست برم مرتب کنم..هر شب که دیروقت رو تخت ولو میشم بی نهایت خسته ام و در عین حال انگار هیچ کار مفیدی انجام ندادم،انگار همش بیخود و وقت هدر دادنه.

نقره؟ *پوزخند

جدیدا هر گونه تعامل با هر انسانی روانیم میکنه تا چند ساعت و تا میام به حالت عادی برگردم نفر بعد‌.

یاد اون دیالوگ تو فیلم مرلین مونرو افتادم ،

- خدا چرا انقدر ادم افریده؟