توی ی حالت اغمای عجیبم.میدونم اطرافم چه خبره،اما متوجهش نمیشم.
به فکر کنار گذاشتنم.کنار گذاشتنِ خیلی چیز ها.برای سبک کردن این باری که بی خودی روی دوشمه.
با المپیاد شیمی خداحافظی کردم.البته فقط با شیمی،نه با المپیاد.قصد دارم با ورزش هم همینکار و کنم.
ی بار بهم گفت "اگه کار هایی که در طول روز انجام میدی حتی ی ذره نسبت به چیزی که در نهایت میخوای بی ربط باشن،میبازی."
دیگه نمیخوام ببازم.میخوام این قایق و تا جایی که میشه سبکش کنم.سال قبل،از شدت سنگینی حتی نمیتونست مسافت های میلی متری و طی کنه.
هرچی بار اضافه هست پرت میکنم تو آب.
حتی قراره رشته های المپیادی که ۴۰۴ میخوام بخونم هم وصل کنم به اون هدف نهایی.
دیگه مدال برام مهم نیست.اصلا مهم نیست.
حالا که بهش فکر میکنم،فقط عقده ی به دیوار آویزون کردنش رو داشتم.
چه نیازی هست به این کارا؟
چیزی که میخوام خیلی بزرگ تر از این حرفاست.
کاش تا ۲۰ خرداد دووم بیارم و نزنم زیرش.بعد میتونم حرکت کنم.این بار حتی مسافت های کیلومتری رو.