1.هر چه در سرت هست بنویس
چیز به خصوصی توی سرم نیست.دیدی ادم وقتی بالانس میزنه و چند ثانیه تو همون حالت میمونه کله ش سنگین میشه؟ وضعیت من برعکسه.ظاهرا وقتی رو پاهات راه میری و سعی میکنی مثل ادمیزاد باشی کله ت بجای سنگین شدن پر از خالی میشه.فرقش اینه که وقتی بالانس زدی ، چند دقیقه که بگذره یکی میاد واسه نصیحت کردنت و میگه به مغزت فشار میاد ، بیا پایین.ولی رو پاهات که راه بری هیچکس عین خیالش هم نیست.کسی نمیاد داد بزنه سرت ، بگه خطرناکه ، مردم نمیدونن ی کله ی پر از خالی خیلی خطرناک تر از حجم خونیه که وقتی سر و تهی تو کله ت جمع میشه.اولی می کشتت ، دومی باعث میشه توهم زنده بودن داشته باشی.کدومش بد تره؟۹
نمیدونم ، شایدم ی مثال بهتر براش هست. عید که رفته بودیم شمال آب سردِ سرد بود.یخ می کردی وقتی انگشت های پات برخورد می کرد به شن کف دریا و لیز می خورد. اولش شروع میکردی به ناز کردن که وای ، یخه! بعد سرما اعصاب پاتو گول میزد.یکم که میموندی ، بجای سرما حس میکردی استخونت داره از داخل اتیش میگیره.انگار پاتو گذاشته بودی تو وان آب گرمی که از یک ساعت قبل اماده شده بود.
منم اینطوری ام.انقد مغزم از خزعبلات پر شده ، باد کرده ، داره منفجر میشه ، اما چون چیزی ازشون دستگیرم نمیشه میگم خالیه.
چه بدونم ، این mental break down که می گفت بهتر بنظر میرسه ، حداقل واسه ی دوره ای واپاشی هاتو انجام میدی و بعد تموم میشه میره.یا بدتر میشی یا از شرش خلاص میشی.
من گیر کردم اون وسط.هیچی عوض نمیشه.خودمو سفت چسبیدم که مبادا جایی بره.گاهی ام بالا سر خودم وایسادم ، شلاقش میزنم که از جا بلند شه ، ولی بی جون تر از این حرف هاست.
شبیه احمق ها هم به نظر میرسم.ی مشکلی ، اختلالی چیزی دارم. حالا نه در اون حد که انگشتمو بکنم تو چشمم. ولی همینکه دهنم و باز میکنم همه چی خراب میشه.
نمونه ش همین فرزانه.آرزوم بود باهاش تمرین کنم. استاد گروهمون کرد ، دهنم باز شد که "متاسفانه". هر چی بیشتر ازت خوشم بیاد ، بیشتر گند میزنم بهت.هر چی بیشتر چیزی رو بخوام ، بیشتر ازش فاصله میگیرم و هیچ کاری براش نمی کنم.
یادمه اون زمان که جولیا باهام حرف میزد ی بار گفت "حرفات چند قطبیه.باید تا قبل از کنکورت این قضیه رو درست کنی".
نمیدونم مردم تراپیستشون و چجوری به یاد میارن اما این ی مورد اصلا شبیه چیزی که تو مدیا دیده بودم نبود.بیشتر اینطوری به نظر میرسید که داره درد و دل میکنه. و من از این بخشش بیشتر از توضیح دادن خودم در حالی که چیزی نمیدونستم متنفر بودم.
این که احمقم رو هم دیروز وسط مبارزه فهمیدم ، برای راند سوم اماده میشدم که ارشد گفت "برو بشین ، چیکار میکنی".
انگار ی ربات بودم که برنامه ریزی شده بود برای مبارزه ، ی مبارزه ی بد.
اکثرا از ادم ها خوشم میاد.
اما چطور بنظر میرسه؟
انگار میخوام تیکه پاره شون کنم ، و اونها هم راهشونو میگیرن و میرن ، عذر خواهی میکنن که مزاحمم شدن.این رو هم دیروز وقتی فاطمه جواب سلامم رو به زور داد فهمیدم.
چیزایی هم هست که نمیفهمم ، و قطعا از چیزایی که میفهمم خیلی بیشترن.
مثلا اینکه چرا رایان برای گروه مطالعه تره خرد میکنه ، یا مصطفی سعی میکنه کل کلاسای دنیا رو بخره ولی هنوز جدی المپیاد و شروع نمیکنه ، یا..
نمیدونم.همه جام درد میکنه.از زخمم هم چرک میاد.داستان هایی هم هست که تیغ دست میگیرن و مغزم رو خراش میدن و من بیشتر و بیشتر میخوامشون.از تجربی لذت نمیبرم ، عمرا نمیخوام کنکور بدم ، و اغلب با شیمی هم حال نمیکنم(وقتی پای حل مسئله وسط میاد).زمین؟ گور باباش.به خودم زحمت ندادم که پرکژه پایانی افترافکت و تحویل بدم و داد زدم سگم اگه ی بار دیگه سمت گرافیک برم ، و همین شنبه دوره لوگو شروع میشه.از ۴۰۰ منتظرم برم باشگاه.چه التماس هایی ، چه رویاهایی که به هم میبافتم.
از هیچکدوم به قدری که جونمو پاش بزارم لذت نمیبرم.حالا ورزش ، شاید یکم بالاتر از بقیه قرار بگیره.
هی میاد تو ذهنم که "اون دختر نابودم کرد" ، حتی بابا هم طعنه شو بهم زد.تو اینکه اون ی روانی بود شکی نیست ، ولی من چی؟
سمفونی مردگان می خونم و عمو صابر امیدش به منه.
سخت هم هست ، قجری می گفت اگه نمیخوایش برو بالای ی کوهی جایی خودتو پرت کن پایین.
۸ سال تلاش اونو با ۳ ماه درجا زدن خودت مقایسه نکن.
بس کن.دیگه بسه.
۲.چی شد که این اتفاق افتاد؟
اخه چی بگم.اکثرا همین دختر جواب این سواله.یا دخترِ قبلی ، خوشبختانه تو مسیری قرار نگرفتم که بگم همه ی اون دختر ها ، برای همین گند زدن ها هم زیادی جوون بودم.
حواسم که به موی قرمز پرت شد ، فکر کنم همونجا تموم شدم.
یا شاید همونجایی که اموزش پرورش اعلام کرد فردا تعطیله ، و بعد تا اخر هفته تعطیل شد ، و بعد تا اخر سال ، و سال بعد ، و سال بعدش.بعد همون که عکس قهرمان المپیک و زده بود به دیوار اتاقش خزید توی زیر زمین.
و مهم تر از همه ، اونجایی که بهم گفتن "مشکلی نیست ، گوشی خودتو برای کلاسا بردار".
حقیقتا ک-رم توی کرونا!
یا صبر کن ، بیا یکم بریم عقب تر ، ۹۸ ، اون اواخر که تحمل بچه های مدرسه برام سخت شده بود و توی اون دفتر خاکستری می نوشتم.
هر چی فکر میکنم میبینمش روع خاصی در کار نیست.
پیوسته پیش رفته و منو اروم اروم تو لجن کشونده ، حالا هم این شکلی شدم.
چه شکلی؟
چی بگم.
مثلا نیما رو من از بین نبردم. خودش سرش درد می کرد برای این کارای چرت.حتی اولین باری که سیگار کشید کلی بحث کردم باهاش.دیدم فایده ای نداره و کشیدم عقب. یکم بعد بهش فیلم beautiful boy و معرفی کردم که بفهمه داره میره تو مسیر چه کثافتی ، به من چه که جنبه شو نداشت و کارش به اونجا کشید ، به من چه که بجای درس اخلاقی گرفتن دقت کرد به طوری که تیموتی به خودش تزریق می کرد ، به من چه که به سرش زد فرار کنه و تا اتوبان تهران کرج تنها رفته بود و شب پیداش کرده بودن.
خب ، اینا توجیهه ، قطعا نقش داشتم ، ولی منظورم اینه که طرف خودشم شیشه خورده داشت. اینجوری نبود که با حرفای من یهو تو سرش جرقه ایجاد شه و بگه ایول ، سیگار ، مواد.
هر حرکتی که خودش زده ، و شاید من زدم ، تو وضعیت فعلیش نقش داشته. شاید اگه من نمیپیچیدم به اون دختر ، نیما ام هیچوقت دیگه نگاهش نمی کرد.
شاید اگه راننده بهم اعتماد نمی کرد که خودم مسیر و پیاده برم و اونم برگرده خونه بگیره کپه مرگشو بزاره ، فکر پیچوندن مدرسه به سرم نمیزد و تا وقتی خورشید بیاد وسط اسمون تو پیاده روها ول نمیگشتم.زیاده رویه ، میدونم.
هیچکس و نمیشه مقصر یا عاملش دونست.
این سوال خیلی کلیه ، جواب مشخصی نداره.
۳.چه چیز هایی می تونست جور دیگه ای انجام شه؟ چه چیزهایی باید بدون تغییر بمونه؟
میتونم دو تا روش و انتخاب کنم.
اولش ی جواب خیلی سریع بدم به هر دو سوال : همه چیز و هیچ چیز.
اما روش دوم کالبد شکافیه.از اونجایی که شیمی و با کالبد شکافی مهرزاد شکوریان شروع کردم از کلمه ش خوشم میاد.
همه چیز میتونست طور دیگه ای اتفاق بیوفته.و این اولین چیزیه که میشه بهش فکر کرد.معمولا به این فکر میکنم که اگر پایه ششم به حرف مشاور گوش نمیکردم و ازمون تیزهوشان میدادم ، چون دوستام که درسشون ضعیف تر از من بود قبول شدن ، الان قطعا اینجا نبودم. یا یکم جلوتر.اگه کلاس هفتم دور و بر متین نمیپلکیدم(اینجوری صداش میکردن!) حالا اینجا نبودم.
البته گفتن این ها و ترسیم چنین تصاویری از اون زندگی ایده آل خیلی شماتیک و کلیه ، چون حتی زمان آب خوردنم تو ی روز پاییزی تو سال ۹۹ رو وضعیت فعلیم تاثیر گذار بوده. تو اون گروه نجوم که بودم خیلی درباره ش بحث میشد.
که اگر زمان به عقب برگرده حتی با کوچکترین تغییری همه چیز عوض میشه ، و شاید برای همینه که غیر ممکنه ، چون نه تنها رو زندگی خود فرد و اطرافیانش تاثیر میزاره کل محیط اطرافش رو هم درگیر میکنه.
برای همین دیگه چند وقتیه سعی میکنم به این چیزا فکر نکنم.که اگه فلان چیز نمیشد الان کجا بودم.
هیچ جا نبودم.یعنی هیچوقت نمیشه درباره ش قطعی حرف زد.
اما درباره سوال دوم.
هیچ چیز نباید اینطوری بمونه.
و هیچ چیز درون من شبیه ادم های موفق نمیگم ، قهرمان هم نمیگم ،میگم درست ، هیچ چیزم شبیه ادم های درست نیست.
مثلا میدونم که اگه الان سر کلاس اشرفیان بودم و ریاضی میخوندم وضعم تو سال تحصیلی اینده به بدی حالا نبود. یکم هم سر کلاسش موندم و یادگرفتم و سوال هم حل کردم ، اما خب ، ی چیزی تو مغزم در برابر این تغییر که از این هیچ کاری نکردن دور بشم مقاومت میکنه.
صبح که رفتم پارک برای دویدن هم ، دو تا ست ۷.۵ دقیقه دویدم ، و برای ست سوم پاهام مقاومت کرد و اجازه نداد جلو برم.
هیچی نباید اینجوری بمونه و این رو میدونم.میدونم که روابطم با ادمای اطرافم درست نیست و باید اخلاقم رو بهتر کنم و مثل سگ پاچه همه رو نگیرم تا در نهایت احساس مزاحم بودن کنن.میدونم نباید کلاسارو بپیچونم ، پول کتابای المپیاد و خرج فست فود کنم، برگردم و برای بار هزارم نوشته های اون دختر و بخونم ، ولی ی ادم احمقِ نا اگاه با ادم اگاهی که هیچ کاری نمیکنه چه فرقی داره؟
پس بازم برمیگردیم به جواب اول.
همه چیز ، و هیچ چیز.
۴.نوشتن رو ادامه بده و اونطوری که راحت تری تمومش کن
بزار درباره اولین باری که وبلاگ نوشتم حرف بزنم.
خب واقعا یادم نیست.
اردیبهشت ۴۰۰بود ، از ی گروه موسیقی طرفداری می کردم و تو وبلاگ میذاشتم ، رفته رفته از روزمره م نوشتم ، دوست های جدیدی پیدا کردم ، کسی پیدا شد که بتونیم هم رو soulmate خطاب کنیم ، و فکر کنم شیرین ترین لحظات نوجوونی و بتونم تو اون مدت کوتاه خلاصه کنم.دایره افرادی که وبلاگم رو میخوندن بزرگ تر شد و هی نوشتم و نوشتم ،از مزخرف ترین چیز ها تا هر چیزی که بشه فکرش و کرد.
بعد دیدم معتادش شدم.
و بعد از اون ده ها وبلاگ نوشتم و پاک کردم و نیمه کاره ولشون کردم.
اگه یکم از سوال قبل کمک بگیرم ، اگه با محیط وبلاگ اشنا نمیشدم ، درباره این میتونم قطعی حرف بزنم ، قطعا اینجا نبودم.
و حالا نمیدونم باید بابتش خوشحال باشم یا ناراحت.
درباره ی همه ی این ها هم همینطور.
حالا نمیدونم بهش افتخار کنم یا بابت چیزهایی که نتونستم بگیرمشون ناراحت باشم.
چیز های زیادی برای نوشتن هست ، اما اگر بلاگ اسکای رباتی برای نشون دادن سطح خزعبل بودن نوشته داشت الان داشت وبلاگ منو تو بالاترین سطح ممکن نشون میداد.
میتونم حدس بزنم قراره چی بشه.
ولی خب ، به قول استاد اشرفیان تامام.