سرفه می کنم ، به زخمم بتادین میزنم ، میبندمش ، میشینم ی گوشه و خیره میشم به سقف. فرهاد برای بار چند هزارم از ته حنجره فریاد میزنه: "زیر این سقف ، با تو از گل ، از شب و ستاره میگم
از تو و از خواستنِ تو میگم و دوباره میگم
زنـدگیمـو زیـر ایـن سـقـف
بـا تـو انـدازه می گیرم
گـم میشـم تـو معـنی تـو
معـنی تــازه می گیرم
زیـر ایـن سقـف ، اگـه باشه
پُـر مـیشـه از گـرمـیِ تـو
لخـتی پـنجره هــاشـو
می پـوشـونـه دستــای تـو
زیـر ایـن سـقـف
خوبه عطرِخـود فـرامـوشـی ، بپـاشیم
آخـر قـصه بخوابیـم
اول تـرانـه پــاشـیم"
فکر میکنم به اینکه چطور هر چیزی که نوشته بودم رو آتیش زده بودم ، حتی جمله ی اون دختر ، "قلمت رو ستایش می کنم آیدینِ عزیز".
چند صفحه سمفونی مردگان می خونم،بعد نگاه می کنم به صفحه ی اول بابا گوریو ، خنده داره ، با اینکه هیچ چیز خنده داری توش نیست.نمیدونم به کجا پناه ببرم.زیر این سقف دارم تموم میشم.پای چپم در رفته ، فکر نمیکنم ورزشکارای المپیک به اندازه ای که من تو این چند روز اسیب دیدم اسیب دیده باشن.کلاس ریاضی اشرفیه ، و صادقانه بگم هیچی بارش نیست.یا برعکس.
هیچی بارم نیست.
اگه بیشتر از شیمی میدونستم ترکیبی میساختم که ساختار مغزمو برای چند ساعت مختل کنه.