خاطرات ی المپیادی

خاطرات ی المپیادی

گزارش کار و اتفاقای دوران المپیاد و میزارم
خاطرات ی المپیادی

خاطرات ی المپیادی

گزارش کار و اتفاقای دوران المپیاد و میزارم

سقفمون افسوس و افسوس،

سرفه می کنم ، به زخمم بتادین میزنم ، میبندمش ، میشینم ی گوشه و خیره میشم به سقف. فرهاد برای بار چند هزارم از ته حنجره فریاد میزنه: "زیر این سقف ، با تو از گل ، از شب و ستاره میگم 

از تو و از خواستنِ تو میگم و دوباره میگم 

زنـدگیمـو زیـر ایـن سـقـف

بـا تـو انـدازه می گیرم

گـم میشـم تـو معـنی تـو

معـنی تــازه می گیرم

زیـر ایـن سقـف ، اگـه باشه

پُـر مـیشـه از گـرمـیِ تـو

لخـتی پـنجره هــاشـو

می پـوشـونـه دستــای تـو

زیـر ایـن سـقـف

خوبه عطرِخـود فـرامـوشـی ، بپـاشیم

آخـر قـصه بخوابیـم

اول تـرانـه پــاشـیم"

فکر میکنم به اینکه چطور هر چیزی که نوشته بودم رو آتیش زده بودم ، حتی جمله ی اون دختر ، "قلمت رو ستایش می کنم آیدینِ عزیز". 

چند صفحه سمفونی مردگان می خونم،بعد نگاه می کنم به صفحه ی اول بابا گوریو ، خنده داره ، با اینکه هیچ چیز خنده داری توش نیست.نمیدونم به کجا پناه ببرم.زیر این سقف دارم تموم میشم.پای چپم در رفته ، فکر نمیکنم ورزشکارای المپیک به اندازه ای که من تو این چند روز اسیب دیدم اسیب دیده باشن.کلاس ریاضی اشرفیه ، و صادقانه بگم هیچی بارش نیست.یا برعکس.

هیچی بارم نیست.

اگه بیشتر از شیمی میدونستم ترکیبی میساختم که ساختار مغزمو برای چند ساعت مختل کنه.