یادمه ، وقتی استادِ باشگاه پایین خونه مون به بابام میگفت به قهرمانیم امیدواره،تشویقاشو ، خیره شدن بچه هارو موقع مبارزه ، یادمه.
یا وقتی معلم ریاضی داشت می گفت باهوشم ، وقتی اولیا جلوی مامان و میگرفتن و میگفتن بچت چیکار میکنه اطلاعات عمومیش انقد بالاست ، بچه ها بهم میگفتن دانشمند.از امیدوار بودن سارینا به قبولیم نگم دیگه!
یا وقتی ۱ فتوشاپ فنی حرفه ای شدم ، یا حتی وقتی ۴ گرافیک کشور شدم و ترابی باهام مصاحبه کرد ، می گفت هدفت از شرکت تو المپیاد چی بوده،می گفتم نمیدونم.
همه اینارو یادمه ، ولی ی چیز مشترک تو همه شون هست.
هیچوقت بهترین نبودم ، فقط ادای ادمای کاربلد و در میاوردم.هیچوقت در سطحی نبودم که تشویق بشم.هیچوقت ۱۰۰ خودمو برای کاری نذاشتم.هیچوقت جنبه ی اظهارات بقیه رو نداشتم.
از بیرون همه چی درخشانه ، خودم که میدونم چند چندم ، زیر صفر.
کیسه بوکس و وصل کردم طوری که فقط بتونم سر بزنم ، ولی تو آینه باز ی متقلد دیدم.
اسمش نمیدونم عقده س یا چی ، ولی نمیخوام این دفعه هم فقط تو ظاهر همه چی خوب باشه.
برا دویدن نفسم تنگه ، پاهام پُرِ خستگی.همه چیو تا نصفه رفتم ، تهشم هیچی.
شیمی واسم هیچی نیست.شیمی واسم مهمه.شیمی زندگیمه.من آدمِ کنکور نیستم.نمیکشم این همه آزمون و تست و کوفت و زهرمار و.
یا باید منتظر ۳ سال بعد بمونم و باز زل بزنم تو چشمای این زن و بگم "قبول نشدم" ، یا نیاز نباشه من بهش بگم ، خودش ببینه رنگ مدالمو.
سختمه و دیگه نمیتونم تحمل کنم که اون از شوق اشک بریزه من از شرمندگی.